با آنکه می دانم
حتی خیال تو هم راهی به
من نمی برد.
چه کودکانه به لبخند
باز می شوند
لبان قفل زده ام
به دیدن شادمانی تو...
پس اگر این شعر
دلم را فریاد می زند،
مرا ببخش....
بوی خوشی می بارد.
انگار
بازی می کنند،
ثانیه هایم در این سکون
پر سکوت لحظه ها!
و من که ایمانم را باور
ندارم
از این لحظه های عجیب
آرام می گذرم.
انگار نه انگار
که عشق دق الباب می کند...
یه طلسم برات می نویسم
یه طلسم که تورو از همه
بدی ها دور کنه
یه بار که چشماتو بستی
دو قدم به سمت ماه جلو
برو
سه دور به اندازه
تنهایی
از سمت رویا بزن
دستت رو روی قلبت بکش
و یه تیکه ازش بکن
اونو از بالای سر کسی
که
معنی عشق رو نمی دونه
رد کن
و بعد لای یه پارچه
که پر از عطر خوب صدات
باشه ، بذار.
اونوقت زیر اون درخت
بید مجنون ته کوچه
بکار ، وقتی که ماه
کامل باشه
و وقتی که داری روش خاک
می ریزی
پنج بار بگو "
دوست دارم
" .
نام تو ورد زبان خیال
من است
بیدار می مانم
تا این ثانیه های سرد
در لحظه های رویای تو
توقف کنند:
من رو به رویت بایستم
و تو به من خیره شوی
و من دل و دینم از دست
بدهم
و لبخندی از شرم بزنم....
آه می کشم...
سیرسیرک ها هم نام تورا
برایم می خوانند
و شب و خیالت ادامه
دارد...
چون لحظه ی شوق و دیدار
کشف طعم بوسه هایت از
آن لبان سرخ و آبدار
چون سکوت میان نگاه
من تو را
چون لحظه ی آغوش و بوسه
و عشق
چون کشف راز اندامت
چون آن لحظه ی شیرین
یکی شدن و رهایی
خواهانم...
من تو را دوست دارم
چون آبی خنک میان هرم
گرمای تابستان و تنت
چون لحظه ی بیدار شدن
رو به نگاهت
چون سلامی کوتاه...
در یکی از خواب هایی جا
گذاشته ام که پر از گریه بود!
من شاید گم شده ام
در ثانیه های تردید
همیشگی...
تمام کوچه های خاطره بن
بست است
و همه ی نگاه من رو به
پنجره های بسته...
بغض لحظه هایم در کابوس
تنهایی می شکند...