این همه سونامی و باران های سیل آسا مشکوک است،
حتما باز بغض کرده ای...
نام تو شاه کلید
این همه لب های قفل زده ی بی لبخند است،
تا عطر تو می بارد
گل از گل همه ی دنیا می شکفد...
رنگین کمان ها پدیدار می شوند،
آفتاب بیشتر می درخشد
آسمان آبی تر می شود
و دنیایی به صلح می رسد...
حالا که همه ی اینها را می دانی
باز لبخندت را از دنیا دریغ می کنی بانو؟
تو معنی خورشیدی
در زبان من
و گاهی
هم معنی باران...
شب و روز را پلک های توست
که معلوم می کند....
این روزها،
دنیایم،
غروب جمعه های بی حوصلگی است؛
و کلاغ هایی که خبر
سکوت مرا در خیابان ها جار می زنند...
این دنیا معجزه می خواهد،
بیا بانو!
بیا صبح شنبه ای باش
پر از صدای شادمانی گنجشکان!
پاییز در راه است،
غمی که در هواست
بشارت می دهد.
و
پرندگان مهاجر رو به
ابرهایی که بغض یک فصل را با خود دارند
سفر می کنند.
این روزها
خیابان ولیعصر
صدای شکستن برگ ها
زیر قدم های تنهاییم را
لحظه شماری می کند...