گاهی فکر می کنم
،اگر نزدیک قطب بودم
لااقل 6 ماه سال روز بود.
نیستی
،و سی ویک سال است
لابه لای شب
قدم می زنم....
ببین چه کرده ای با نیامدنت بانو!
این چشم ها
دیگر عسلی نیست!
قهوه ای شده است
سیاه،
تلخ...
جانم به لبت می رسد،
وقتی می بوسمت!
وقتی نیستی،
بانو،
ساده ترین پیچیدگی جهانم،
یک لبخند پر بغض،
یک غروب جمعه بارانی
و یک تنهایی مداوم...