همین بغض همیشگی است
که دیگر به یاد نمی آورم از کجا آغاز شد...
و این باران و برگ ها زیر گام های خسته من
و خیابانی که دیگر مرا به مقصدی نمی رساند....
حالا پاییزم ابدی است
و من
دیگر از بهار می ترسم...
در این فصل سرد،
بغض همیشگی ام
با کوچکترین حادثه
- حتی خرد شدن یک برگ خشک به زیر پا -
بهمن می شود بر سر دلم،
و گلویم چنان می گیرد
که....
این شب ها خالی شده اند
خواب هایم از هر واژه ی خوب،هر تصویر شیرین،
تنها کابوسی با من است که هر شب
در آن
جشن تنهایی من است...
سیاه می پوشم این روزها
در سوگ مرگ رویاهایم...
اما همه مرا زنده می پنداشتند...
و روی لبانم
لبخندی خشک شده بود،
که نمی دانم از کجا ظاهر شده بود...
...
دیدم که مرا می بینند و نمی بینند.
شاید
هذیان می گویم...
...
فراموش شده ام شاید...
...
سایه ای از من مانده....
...
این روزها
این شب ها
از خودم می ترسم...
دیدم که نفس می کشم
اما مرده ام...
به جای خانه اش،
به خوابهای من رسیده است.
این آخر قصه ی تنهایی من است،
انگار همیشه خودم می مانم
با یک ترس ترش خوابیدن.
این شب ها،
چیزی به جز شعر هایم
برای پنهان کردن ندارم...
واژه هایی که
عریان و شلاق وار
غصه هایم را
قصه می کنند...
به تاریخ امروز،
من 36205696 آدمی هستم
که تنهاییش از
دنیایش بزرگتر شده است.
تا شب،
تا رویایی که نمی آید
تا خنده ای که گم شده است
لا به لای زخم هایم....
شاید اینهمه خیال دور،
اینهمه بغض نشکسته،
و یک دنیا کابوس
در ساعتی خواب،
تمام سهم من
از دنیایی باشد
که در آن سرگردانم....
این روزها کوچه های شهر خاکستری
دوباره مرا می خواند...
این روزها
گهگاهی لبخندی غریب
روی لبانم ظهور می کند
که نشانه ی شادی نیست
بیشتر شبیه طعنه ای است
رو به این بغض همیشگی!
مثل ژوکوند!
این روزها تمرین حروف بی صدا می کنم
در این شب های پر کابوس و شلوغ،
در این شب هایی که
بغضم هی طغیان می کند
می رسد تا مرز چشمانم...
اما گاهی،
لحظه ای،
از نا کجا آباد،
دچار حال خوشی می شوم،
بی دلیل!
حالی
شبیه یک مستی عمیق
یا
مثل خواندن شعری از لورکا...