تنهایی فایده های بسیاری داره. من تقریبا در هر شبکه ی اجتماعی که در نت هست موجودم. اما بیشتر از هرکدوم تو اینستاگرام فعالیت دارم. این مدت فهمیدم به عکاسی علاقه دارم و شدیدا توش فعالم. خوشحال میشم فالوم کنید و نظر بدید. منتظرتون هستم...
من رو با نام maziar majd جستجو کنید....
غمگینم.به همین سادگی. یک جور غم عجیب و کهن وجودمو پر کرده که وصف نشدنیه. مثل یک مخدره برام. بهش معتاد شدم. ازش لذت می برم. باهاش زندگی می کنم. وقتی تو لحظه هام وجود داره احساسش می کنم. تو لحظه های شادیم. من زندگی خوبی دارم. به چیزی که دارم راضیم. پر بوده از لحظه هایی که از ته دل خندیدم. اما همیشه این غم اونجا بود. حتی وقتی غرق در خوشی بودم، می دونستم اونجاست و منتظره...
این غم،تو شعرام، تو حرفام، تو نگاهم متبلور میشه. من شادم. حتی از این غم هم راضیم. هیچوقت دوست نداشتم چیزی رو راجع به خودم تغییر بدم. من با چیزی که هستم معنی دارم. با تمام سادگی و پیچیدگی هام. این روزها دارم خودمو آماده ی یه تغییر دوباره می کنم. یه تغییر روش تو زندگی. سخته. اما من سخت تر از اینا رو گذروندم. سخت جون شدم و تنها...
من تنهام. به همین سادگی. پیر شدن رو حس می کنم.
شاید تو ابتدای دهه سومم باشم اما می دونم که روح و فکرم خیلی پیرتر از این حرف هاست...این
بهایی که وقتی مثل من زندگی کنی و همه چیز رو تجربه کنی، باید بپردازی. اما به تک تک
ثانیه هاش می ارزید. این روزها دلم کمتر می
لرزه. بیشتر منطقی فکر می کنم. کمتر حوصله ی آدما رو دارم.دیگه اون قدر ها هم برای آدم ها تلاش نمیکنم. خودمو عوض
نمیکنم تا کسی از من خوشش بیاد. من اینم، به کسی که هستم افتخار می کنم. من سعی
کردم متفاوت باشم و شدم....
تنها کسایی که فکر می کنم بدون اونا نمی تونم زندگی کنم. خانوادمه. به
بقیه آدما وابستگی ندارم. انگار همه ی رشته ها رو بریدم. من از تنهاییم ناراضی نیستم.
من سرگذشت پر ماجرایی داشتم. پر از عشق. پر از هیجان. آدم هایی که عاشقم شدند و آدم
هایی که عاشقشون شدم. چه اونایی که باهم بودیم و چه اونایی که هیچوقت این فرصت رو بهم
ندادیم. با تمام حرف های پشت سرم. چه تو دانشگاه و چه بعد از اون. من ذره ای از زندگیم
رو عوض نمی کنم میزارم در موردم هر جور دلشون می خواد فکر کنند. من لبخند می زنم....
من اغلب اوقات لبخند رو لبامه. با تمام تنهایی و غم هام، این زندگی احمقانه تر از اونیه که بخوام بهش لبخند نزنم. من دنیایی رو دیدم. من آدم های فوق العاده ای رو شناختم. از آدمی که تو 19 سالگی وارد داتشگاه شدم تا امروز سی سالگی ام . من زندگی کردم. چند نفر می تونند راجع به مسیرشون اینو بگند و واقعیت رو گفته باشند. من رویاهامو دارم. آرزوهام. برنامه هام. کلی چیز هست برای تجربه کردن، اما اگه همین لحظه زندگیم تموم بشه. من آرزوی یک لحظه بیشتر رو ندارم......
من مازیار مجدم، شاعر،معمار،یک دوست،یک فرزند، یک برادر و از همه مهمتر ، من انسانی هستم که زندگی کرده......
ده سال پیش دنیا اینجوری نبود،همه چیز ساده تر بود.من درگیر یک شکست عشقی بزرگ بودم،اولین تجربه ی عاشقی...امیدی به چیزی نداشتم و اولین گام هامو به سمت خود ویرانی ام بر میداشتم. دانشجو معماری بودم. تو شهر خودم.داشتم اعتماد به نفسم رو کم کم پیدا می کردم و رویاهای بزرگی تو سرم بود.پر بودم از ایده ال هایی که الان واسم خنده دار بودند. ساده بودم و زود باور... جوون بودم ،یکی از پسرهای معروف دانشگاه و یک دنیا پیش روم بود...با اینحال غمگینم بودم اما خبر نداشتم اون غم در برابر چیزهایی که قراره برام اتفاق بیافته ،شادی حساب میشه. نمیدونستم قرار نیست دنیا بهم آسون بگیره ... من از مرگ برخاسته بودم. تجربه ای داشتم که تعداد کمی از آدما پشت سر میزارنش، جوون بودم، بی تجربه و احمق! نمی دونستم تو ده سال آینده تمام رویاهامو با دستای خودم خواهم سوزند...
حالا ده سال بعد ، من به دهه سوم زندگیم رسیدم.بسیار دور از آدمی که می خواستم باشم.... قرار بود کارگردان باشم ، شاید یک نویسنده ، معمار ، توی فرنگ زندگی کنم و عشقم، بانو رو پیدا کنم،اما حالا اینجام، تهران، شهر خاکستری من ، شاعر ،یک معمار ناموفق، دور از هر رویایی، با کوله باری از خاطرات سوخته ، نا امید ، تلخ،بی رویا...
یک جایی توی زندگیم، توی یک ماه بهاری، من همه ی رویاهامو از دست دادم.. حس آدمی رو داشتم که برای فرار از سقوط به یک طناب آویزونه و یهو اون طناب هم پاره شد... و سقوطی که سالها قبل شروع شده بود با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد...
دهه بیستم زندگیم بخاطر رویا پرداز بودنم سوخت و حالا دهه ی سی ام زندگیم قراره روی خاکسترش بنا بشه. من ده سال رو گذروندم ، پر از آدم ، پر از تنهایی،پر از بغض ،پر از نا امیدی ، پراز لبخندهای سوخته ، پر از اشک های نریخته ، پر از خیال و رویا ، پر از تجربه های دیوانه وار ، پر از عشق و شکست ،پر از رفاقت و خنجر.... نا شکر نیستم من زندگی پر از هیجان و بالا و پایینی داشتم.... جوونی کردم خیلی...من تو این سی سالی گذشت،صد سال زندگی کردم...
اما حالا دهه سی ام رو بی آینده شروع می کنم. همیشه راجع به خودم گفتم جنگجو به دنیا اومدم. یک مبارز... تو شعرام گفتم ققنوسیم که از خاکسترش بلند میشه ، ولی امروز، توی روز تولدم ، فقط یک چیز رو میگم، خسته ام.... اندازه ی سی سال نه، اندازه ی یک قرن خسته ام،من تو اوج جونیم پیرم...
دلم میخواد بی رویا و بی کابوس به خواب برم. فقط بخوابم... این صد سال تنهایی من ، این دیواری که دور خودم چیدم ،این بغض مداوم ، این ناامیدی ناپدید بشه و بعد یک خواب طولانی بیدار شم و یه روز جدید رو شروع کنم ، بی رویا ، بی جنگ،بی...
اما دریغ.... من باز هم ققنوسم....
پ.ن. من این نوشته رو یک ماه قبل از تولدم نوشتم....اونروز من غرق سکوتی بودم که سالهاست بامنه.... فکر می کردم این دنیای منه اما از اونروز تا الان دنیا یه جورایی شگفت زده ام کرده. نمیدونم داره منو میبره بالا تا با مغز بکوبه زمین یا اینکه این شروع پروازه....اینبار ، امسال میخوام خوشبین باشم....
دوست دارد که تاثیر خوبی در دیگران بگذارد و به ارزش او پی ببرند . نیاز به آن دارد که دیگران از وی تعریف و تمجید کنند . بنابراین اگر مورد بیتوجهی قرار گیرد یا به قدر کافی از وی تعریف و تمجید نشود طبع حساس او به آسانی آزردهخاطر میشود .
خواستار ایجاد یک رابطه نزدیک و صمیمانه در یک فضای صمیمیت مشترک است که در حکم یک وسیله دفاعی در برابر اضطراب و کشمکش درونی است .
شرایط وی را ناگزیر به سازش و چشمپوشی موقتی از برخی لذات مینماید . توانائی کسب ارضای جسمانی از طریق فعالیت جنسی را دارد .
تفسیر فیزیولوژی : فشارهای روحی ناشی از ناامیدی منجر به خشم و تشویش خاطر شخص شده است .
تفسیر روانشناسی : میخواهد که تاثیر خوبی در دیگران بگذرد ولی درباره امکان موفقیت آن مضطرب و مردد است . احساس میکند که خواستههای او نوعی حق برای وی به وجود میآورد ولی وقتی میبیند که روزگار بر وفق مراد او نیست دچار ناامیدی و تشویش خاطر میگردد . شکست احتمالی خود را بسیار ناراحت کننده فرض میکند و این روحیه شاید به عجز عصبی بیانجامد . خود را به عنوان یک «قربانی» تصور میکند که او را گمراه کردهاند و وی را فریب میدهند . این «نمایشی کردن» (نمایشی کردن = Dramatization در روانکاوی به معنای انتقال آرزوها یا خواستههای درونی سرکوفته در شکلهای سمبولیک نظیر رویاها است ) را با واقعیت اشتباه میگیرد و سعی میکند تا خود را قانع سازد که شکست او از لحاظ کسب اعتبار و حیثیت تقصیر دیگران است .
به طور خلاصه : توجیه شخصی غیر واقعبینانه . ***
ناامیدی و هراس شخص از بیثمر بودن برنامهریزی برای هدفهای جدید وی را به سوی اضطراب سوق داده است . آرزو دارد که دیگران وجود او را بشناسند و موقعیت اجتماعی خوبی داشته باشد ولی نگران آینده خویش است . همین نگرانی سبب شده است که در برابر هر انتقادی حالت اعتراض به خود میگیرد و در مقابل هر تلاش دیگران برای نفوذ در وی ایستادگی میکند . برای حفظ موقعیت خود میکوشد تا از طریق تاکید شدید بر جزئیات ابراز وجود نماید . *
احساس میکند که شرایط موجود با او سر دشمنی دارد و از تعارض بگو مگو خسته شده است . مایل به کناره گیری و پنهان کردن هدفهای خویش است ، با این منظور که به طرز مطمئنتر و سهلتری به دست آیند . مراقب است که از ایجاد هر گونه مخالفتی که شاید نقشههای او را به خطر بیندازد جلوگیری نماید . *
خواستار سهیم شدن در یک رابطه صمیمانه متکی بر توافق در یک فضای زیبای آرامش و محبت است .
از اینکه میبیند آرزوهای او برآورده نشده است دچار ناامیدی شده و لذا هراس وی از برنامهریزی برای هدفهای جدید فقط منجر به شکستهائی شده است که اینها نیز به نوبه خود موجب ایجاد اضطراب چشمگیری در وی شدهاند . تلاش میکند که با اتخاذ یک نقطهنظر محتاطانه از وضعیت مزبور بگریزد . **
گاهی اوقات یکسری چیزا مثل یک نفرین باهاته. مثل خیال پرداز بودنم، احساساتی بودنم، مثل تمام حسای قویی که دارم، چیزایی که فقط خودم می بینم و خواب هام... مثل قدرت هایی که دارم... مثل چیزایی که نمیشه برای دیگران گفت... این چیزا گاهی آزارت میدن،روحتو می خراشند. نه بخاطر دیگران یا اینکه می خوانت یا نه، اینکه دوستت دارند یا نه... بخاطر خودت چون می دونی باید کجا باشی و نیستی. میدونی واسه چی به این دنیا اومدی و می بینی چقدر دوری...
این چیزا مثل یک نفرین تا آخر عمر باهاتن اما باز دوستشون دارم چون این چیزاست که منو خاص کردند. چون باعث تفاوتی شدند که حتی اگه دیگران نبینند.باور نداشته باشند، خودت خوب می بینیشون...
"یه جاهایی آدم باید بجنگه، یه سری جاها هم باید قبول کنه که سرنوشت شکستش داده. وقتی یک کشتی داره غرق میشه، فقط یه آدم احمق کارشو ادامه میده."
خب، من همیشه اون آدم احمق که در حال جنگیدنه بودم....
این سرنوشت منه... من خاص به دنیا اومدم و زندگی بهم خیلی سخت میگره...