گاهی از تو گفتن
با این همه واژه ی منتظر کار سختی می شود بانو!
انگار همه ی کلمات کمین کرده اند
که بعد از نام عزیزت بیایند ...
گاهی تا به تو فکر می کنم،
سرم پر می شود از
همهمه ی واژه هایی که
به جنگ بر می خیزند....
این روزها هی مرا بازداشت می کنند
تقصیر من نیست
این واژه ها را که با نام تو ترکیب می کنم
کار بالا می گیرد!
حالا فرقی نمی کند،
در یک شعر باشد،
یا یک نامه
و
یا یک صدا زدن ساده....
سکوت که می کنی،
انگار از اوج تمام خیال های پر از خورشید،
مرا حواله می دهی به همان کابوس های بارانی همیشگی...
دلم می خواهد هی صدایت کنم
میم را ته تمام خطاب های عاشقانه ام
بگذارم،
و تو را
به نام،
به لقب های عاشقانه بخوانم.
می خواهم واژه ها را بی دغدغه رها کنم،
الفاظ جدید بسازم،
و تو را با آن بخندانم.
می خواهم خنده هایت را با کلمات نقش
کنم،
و هی حرف بزنم
از
چیزهایی که باید بگویم
چیزهایی که باید بشنوی
چیزهایی که باید بدانی....
این روز ها تمام واژه ها
بی بهانه دلتنگ تو هستند،
و سراغت را از شعر هایم می گیرند...
من سکوت می کنم؛
چه فرقی می کند؟
از الف تا ی فرقی نمی کند،
حرف فقط حرف ناب توست...
دیگر میان رسوب های ته فنجان قهوه ام،
هیچ لبخندی مشخص نیست،
انگار گم شده ای
و هرچقدر هم خوب بخوانند
باز
راه رسیدن به تو از میان خطوط دستانم پیدا نمی شود...
امشب به خوابم بیا بانو!
می دانم
که قدم زدن زیر باران را دوست می داری.
امشب هوای دلم
بوی خیابان های خیس شهرم را می دهد...