این سال ها
در حضور اشک و تنهایی
پاییز زودتر آغاز می شود،
و بهار واژه ای است که دیگر در خوابهایم به زحمت به یاد می آورمش...
تقصیر تو نیست
که وقتی می رفتی،
فراموش کردی در را ببندی
و زمستان از رد گام های تو به خانه ی من رسید....
فرصت کمی برای حرف زدن داریم.
شادی هایم این روزها
حتی
تا زمان چای عصر طول نمی کشد...
کتاب حافظم را خاک گرفته است؛
وقتی که عشق حتی به رویاهایم سر نمی زند
چگونه خواب حافظیه را ببینم؟
حالا اشک هایت را پاک کن،
بگذار برایت از خواب های سپید و
خاطرات سبز دور
قصه ای بگویم..
وقتمان تنگ است...
چیزی به زمان
چای نمانده است....
انگار ناف مرا
با واژه بریدند...
و سالها بعد....
من دیگر نه شاعرم
نه عاشق
فقط مردی هستم
که روح خود را به بازی کلمات باخته است....
بغضم که می شکند،
روی سیم های رابطه،
پارازیت کابوس هایم
خش خش می کند.
سکوت می کنم که صدای تو شفاف تر
در دنیایم بپیچد...
- با لبخندی بر لب -
رخوت عشق بازی خیالم
با نگاهت
میان رویاها،
در تنم موج می زند....
- این روزها همیشه-
آنقدر در کابوس هایم
دنبال ردی از تو گشته ام
که
صبح ها پاهایم درد می کند.....
فاصله میان کابوس ها و رویاهایم
همین حضور توست....
خورشید با ابرها حجاب می کند
همیشه در حضور تو
آسمانم،
آسمان همیشه ابری لندن است...
این بازی را همیشه تو برنده ای.
من
تا به چشمان تو میرسم
همه چیز را فراموش می کنم...