مثل قدم زدن در خیابانی غریب و مه آلود
میان حسی خوشایند و ترسی آشنا
سردرگمم،
میان بغض و خنده
میان حرف و سکوت...
این روزها
پرم از ترکیب های عجیب
و
شهوت شاعری...
من به بازی واژه ها معتادم
تا به تو فکر می کنم
واژه ها
مثل صدای ماشین تحریر می بارند...
من
عطرت را در خواب هایم
گم کرده ام،بانو
و حالا چیزی نمانده
تا سقوط همیشگی ام به کابوس هایم
من بی تو راه همه ی رویاها را گم می کنم...
قسم به همه ی آن بغض نشکسته،
تمام واژه هایم بوی باران میدهد.
تو از خواب هایم سفر می کنی
خیابان های شهر قدم هایم را منتظرند
وقتی تو در آغوشم خفته ای،
همه ی دنیا به جنگ من خواهند آمد
و من که تنهایم
به جرم عشق تو...
در برابر این همه
که می خواهند تو را از من بگیرند
من با خیال چشمان
و دستان
و لبانت
هم پیمان می شوم...
اگر شیر آمد
من برنده،
با لبخند به خواب هایم بیا
اگر هم شیرٍ شیر نباشد
روباه که هست!
من خواب اهلی شدن و شکوه گندمزار می بینم
حالا سکه را بنداز
من این بازی را دوست دارم....
گاهی مهربانی،
گاهی سردی،
گاهی دوستت دارم
گاهی هم
بیشتر دوستت دارم
چه فرقی می کند بانوی من؟
عشق تو
بر من غلبه کرده است...
چیزی برای پنهان کردن نیست،
این فروردینی دیوانه
بالاخره رام شده است...
پ.ن.یک شعر قدیمی