یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

نبرد

چشمانت،
میدان مین خطرناکی است
که همیشه دست و پایم را
در برابرش 
گم میکنم....

هذیان گویی

گاهی فقط باید نوشت. اونقدر کلمه پشت هم ردیف کنی تا خالی بشی از تمام فکر هایی که جلوی شکستن بغضت رو می گیرند. من پر از بغضم. بغض های سال های سپری شده و سال هایی که هیچوقت نیومدند. بغض بوسه های اتفاق نیافتاده... بوسه هایی که یادآور آدم هایی هستند که زندگیمو لمس کردند...

گاهی فقط باید نوشت. از آدم هایی که اومدند و رفتند. اما بیشتر از هرچیزی باید از آدم هایی نوشت که هیچوقت نیومدند. و این انتظار برای اون ها ، مثل یک وزنه ی سنگین روی قلبت میمونه و هیچوقت برداشته نمیشه. پر میشی از ای کاش و اگه میشد و ... اونوقته که می بینی آدم هایی که نبودند بیشتر زخم گذاشتند...

این روزها آهنگ ها و ترانه بیشتر از هر ماده ی مخدری منو به عالم دیگه می برند. انگار بعضی آهنگ هارو برای زندگی من و آدم های زندگیم خوندند. 

این روزها بیشتر و بیشتر می نویسم... اما این بغض و این زخم ها درمانی ندارند...

تردید

با دست هایی که در بند ماندن اند،

و چشم هایی که محو سفر،

به من حق بده،

تا سردرگم یک انتظار،

سکوت کنم.

غروبانه

 دور می شوی

و تنهایی بزرگ تر می شود...

همیشه اجسام

نزدیک به غروب خورشید،

سایه های بلند تری

دارند....

 

 

شب قطبی

گاهی فکر می کنم 

،اگر نزدیک قطب بودم

لااقل 6 ماه سال روز بود.

نیستی

،و سی ویک سال است

لابه لای شب

قدم می زنم....

 

از انتظار

ببین چه کرده ای با نیامدنت بانو!

این چشم ها

دیگر عسلی نیست!

قهوه ای شده است

سیاه،

تلخ...

بوسه ی اول

جانم به لبت می رسد،

وقتی می بوسمت!