گاهی اوقات یکسری چیزا مثل یک نفرین باهاته. مثل خیال پرداز بودنم، احساساتی بودنم، مثل تمام حسای قویی که دارم، چیزایی که فقط خودم می بینم و خواب هام... مثل قدرت هایی که دارم... مثل چیزایی که نمیشه برای دیگران گفت... این چیزا گاهی آزارت میدن،روحتو می خراشند. نه بخاطر دیگران یا اینکه می خوانت یا نه، اینکه دوستت دارند یا نه... بخاطر خودت چون می دونی باید کجا باشی و نیستی. میدونی واسه چی به این دنیا اومدی و می بینی چقدر دوری...
این چیزا مثل یک نفرین تا آخر عمر باهاتن اما باز دوستشون دارم چون این چیزاست که منو خاص کردند. چون باعث تفاوتی شدند که حتی اگه دیگران نبینند.باور نداشته باشند، خودت خوب می بینیشون...
"یه جاهایی آدم باید بجنگه، یه سری جاها هم باید قبول کنه که سرنوشت شکستش داده. وقتی یک کشتی داره غرق میشه، فقط یه آدم احمق کارشو ادامه میده."
خب، من همیشه اون آدم احمق که در حال جنگیدنه بودم....
این سرنوشت منه... من خاص به دنیا اومدم و زندگی بهم خیلی سخت میگره...
در هوای تو
حوای من،
جایی برای اشک هایم نیست....
رویاهایم را در دستانت جستجو می کنم
و این همه خیال خوش خنده های بلند،
تنها در چشمان تو پیدا میشوند...
در آغوش تو از دنیا پناه می گیرم...
در سبزی نگاه تو پنهان است.
از لبخند چشمان توست
که
خنده های من بارور می شود
و سرخی لبانت
شکوفه های عشق من است
ای بوسه هایت طعم میوه ی ممنوع بهشت...
شعر های من ناب می شود،
مست می شوم
از نگاه پر غرورت
- که از پس پرده ی بلند سیاه
بر من گذر می کند-
مدهوش می شوم...
انگار راز شراب 70 ساله را
در پس آن چشمان درخشان داری...
و لبانت...
با آن لبان سرخ و گس
شعر های من پایان خوشی خواهند داشت...