خسته ام
از این هجوم سرد کابوس...
این واژه های بارانی،
سهم کوچکی از
شکستن بغض همیشگی من است...
این روزها
حال دیوانه ای را دارم
که همیشه زیر لب
تنهاییش را فریاد می زند...
انگار
جایی دور
لبخندم را جا گذاشته ام،
جایی میان خوابهایم...
این شب های طولانی
تنها زمانی است برای
فکر و زخم و کابوس....
در این لحظه های بدرود
قلبم کندتر می زند،
انگار
با طنین گام هایت
عقربه های ساعت هم رو به خواب می روند..
صدای باران می آید
یا شاید
اشک های من است
که آسمان آمدنش را تمرین می کند؟
بغض نکن بانو،
راه طولانیست و احتمال هجوم کابوس زیاد...
تنها برای خداحافظی
یک لحظه،
کمی،
لبخندی بزن
به
این خنده های سوخته بر لبانم
که یادگار
عشقی ناممکن بود...
راستی
فراموش نکن...
قبل رفتن
سیگارم را روشن کن بانو...
در این هوای طوفانی و لحظه های آخر
سیگار طعم دلنشین تری دارد....
این شبها
فکرت
بازیچه ی شعر هایم شده است...
انگار همین واژه های ساده
تا به نام تو می رسند
شاعرانه می شوند...
تمام حرف من
همین جمله ی ساده است...
فاصله بین با تو بودن و بی تو بودن یک الف ساده است؛
که در تنهایی هست،
در اندوه هست،
در کابوس های هر شبم هست...
و در اشک هایم...
گاهی فکر می کنم
کاش همه ی این حرف های گره خورده در دلم
مانند اشکهایم به
لحظه ای
می باریدند...
مثل اینکه
" میان اینهمه خنده ی گمشده
لبخند چشم توست
که ناجی من میشود...
و
گاهی بغض خیالم می شکند
و لا به لای آن همه کابوس دائمی
دستان نوازشگرت به یادم می آید...
یا ساده بگویم
که عاشقت هستم..."
کاش اینقدر سخت نبود....
قهوه،
باران،
غروب،
سکوت،
شب....
با تو
و بی تو
چه معنایی متفاوتی پیدا می کنند...
این روزها،
حال آدمی را دارم
که سهمش از این دنیا
تنها راه رفتن در میان رویاهاست.
این حجم هجوم خیال تو،
تنها با مرگ به پایان می رسد...