یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

این غروب های تنهایی لعنتی جمعه

من در خانه ی کوچکم نشسته ام
و برایت با واژه ها شعر می بافم
تا سردت نشود
زیر بارش شدید اشک هایم...
غمگینم بانو!
حال من اصلا خوب نیست!
خسته ام...
می خواهم اینبار
برایت
از پسری که در انتظارت مرد شد
مردی که شاعر شد
و شاعری که واژه ها
یکی پس از دیگری ترکش می کنند...
بگویم....
دارم فراموش می کنم بانو!
طعم بوسه را
لبخندی میان نگاه را
لذت بی نظیر عشق بازی را
و حرف زدن را...
می ترسم...
می ترسم وقتی بیایی
که دیر شده باشد،
و من
آنقدر به تنهاییم خو گرفته باشم
که نشناسمت...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.