وقتی این همه نیستی
حق بده سیگاری بگیرانم
و حق بده
لابه لای سرفه های خشکم
خش خش تکه پاره های شعر های نگفته ام بیاید
هر چه باشد
تمام ریه ام پر است از هوای نبودنت...
وقتی این همه نیامدنت بر سرم آوار میشود
حق بده
کز کنم گوشه ی خواب هایم
و بغضم بشکند
و هر صبح بالشم
طعم شوری دریایی دور را بدهد.
وقتی این همه آواز عاشقانه هست
که مرا به رویا ببرد
جایی برای کار و زندگی نمی ماند،
حق بده سرگردان خیابان های شهر های بارانی باشم...
گاهی
بین سکوت واژه ها غرق میشوم،
و اگر تو نیایی
تا نجاتم بدهی،
سالها بعد
جسدم لابه لای
شعری از نبودنت
کشف میشود...
این روزها
اشک هایم پشت سد پلک هایم پرسه می زنند.
برای
بغضی
که اگر بشکند
دنیایی را غرق خواهد کرد
تنها انگشتان خاطره ها مانده است...
خسته ام ...
خسته ، می فهمی؟
حالا خودت را لا به لای این همه رویا و واژه
گم می کنی
که مثلا بگویی
به تو مربوط نیست؟
یا هنوز برای آمدنت زود است؟
من غمگینم
این را که دیگر می فهمی؟
من از این بغض بی معنی پر خاطره کلافه ام
انگار تمام دنیا بر روی دوش من است
تو انگار نه انگار...
هی می روی پشت خواب و کابوس پنهان میشوی
و صدایم میزنی
بیا
بگرد
پیدایم کن....
من
دیگر
نه می گردم
نه صبر می کنم
نه...
می روم گوشه ی اتاقم
زانوانم را بغل می کنم
و میزنم زیر گریه ی بی حوصلگی....
زیباترین خطوط دنیا
نه خط ستاره ی دنباله داری است بر فراز آسمان ها
نه خطوط نستعلیقی که نام تو را نقش می کند
نه حتی
خطوط منحنی اندام تو....
بلکه
رد انگشتان توست
از لذت
بر کمر من...