چون لحظه ی شوق و دیدار
کشف طعم بوسه هایت از
آن لبان سرخ و آبدار
چون سکوت میان نگاه
من تو را
چون لحظه ی آغوش و بوسه
و عشق
چون کشف راز اندامت
چون آن لحظه ی شیرین
یکی شدن و رهایی
خواهانم...
من تو را دوست دارم
چون آبی خنک میان هرم
گرمای تابستان و تنت
چون لحظه ی بیدار شدن
رو به نگاهت
چون سلامی کوتاه...
در یکی از خواب هایی جا
گذاشته ام که پر از گریه بود!
من شاید گم شده ام
در ثانیه های تردید
همیشگی...
تمام کوچه های خاطره بن
بست است
و همه ی نگاه من رو به
پنجره های بسته...
بغض لحظه هایم در کابوس
تنهایی می شکند...
کدام عاشیق دلمرده
نواخته است
که اینچنین تلخ و
بدآهنگ است؟
نفرین کدام شاعر
قسمت من است
که گرفتار
ابنهمه شاعرانه ی بی
جواب شده ام؟؟
راه شاد بودن را گم کرده ام
انگار ته هر خنده ی
روشن
باید سایه ای باشد
تا دلم ابری شود!!
چقدر دلم خنده های دور
از آدمی،
چقدر کودکی ام را می
خواهد...
چشمانم
همیشه در تردید تر شدن
است!!
اتگار سهمم از اینهمه
روز آفتابی
خیسی نگاه است...
آخ! چقدر تشنه ی رفتنم
چقدر بغض سفر دارم...
چقدر این دل خسته مرگ
می خواهد...
یک کتاب،بی خاطره ای از
تو
یک دفتر سفید
که شعرهایم سیاهش کند.
یک جعبه سیگار برای
شبهای بیداری
و یک دستمال برای
احتمال گریه
کافیست...
چمدانم را می بندم..
می خواهم از تو سفر کنم...
نام مرا
همراه کدام ترانه ی قدیمی
زمزمه کردی
که اینگونه ی تشنه ی
رفتنم؟
انگار هزاران سال است
که مرده ام
من گم شده ام در شب
در کابوس تلخی که تا
روزهایم ادامه دارد.
سکوت دلم نمی شکند
که این بغض همیشگی
ترک بردارد.
خودم را گم کرده ام
شاید
میان این تنهایی صد
ساله...