سهم من
در این شب ها
که ابر بغض مهتاب را
گریه می کند،
چشمانی است که حسرت
نگاهت را دارد
من نام تورا در گوش
کدام باد زمزمه کنم بانو؟
آغوش من بانو،
در حساب بی دریغ این
شبهای بی رویا
هی تورا کم می آورد.
و انگار سهم من از تمام
تو
انتظار و نرسیدن است.
عطر تنت،
از کدام جاده ی دور مرا
این چنین مست می کند؟
به من بگو
نورا در کدام خواب
در کدام رویا ملاقات
کنم؟
من تشنه ی نگاه
نوازش و بوسه ام ...
مرا در این سرمای شب
تنهایی
با هرم نفست
تابستانی کن بانو...
چشمانت
آن مار وسوسه گر
و لبانت،
میوه ی ممنوعی
که
می دانم خواهم چشید....
روبروی جایی که
با مدادم قرمزم نوشته
ام
راز کوچک دوست داشتنی
ام...
تو اما مرا خط بزن
از تنهایی
از غم
از کابوس های شبانه...
برای همیشه بخوابم
یا
در روزی از این روزهای
پر مرگ
برای همیشه سکوت کنم...
این تکرار همیشگی رفتن
شاید
لحظه ای به پایان برسد.
و یا این بغض سنگی
لعنتی
روزی بشکند...
شاید دوباره کودک شوم
شاید دوباره آغاز شوم...
این روزها
با تمام خوب بودنم
چقدر تلخم
چقدر پوچم ....
انگار سبک ترم
می توانم خودم را بزنم
به بیخیالی
و به کابوس هایم بگویم:
- مشترک مورد نظر در دسترس نمی باش -
انگار شبها کوتاهتر شده
اند
و روزها روشن تر
- حتی یکبار آخر فیلم،اینگرید برگمان، کنار همفری
بوگارت ماند-
گاهی فکر می کنم
خواب هستم
و هی می ترسم کسی مرا
بیدار کند...
این روزها بهانه ی خنده
هایم
بیشتر شده اند
دوستانم می گویند
حالت انگار خوب است
و من لبخند می زنم
این روزها
رویاهایم
بلند،پرواز می کنند.
و من هی خیال می بافم...
این روزها دوباره
کودک شده ام انگار...
در دوردست ها کسی هست
که مرا به نام کوچک می
خواند
و وقتی در آعوشم آرام
می گیرد
من راز خلقت را درک می
کنم
در دوردست ها دخترکی با
آن موهای پریشان در باد
منتظر من است
کسی که
بی آنکه واژه ها به
زحمت بیافتند
مرا می فهمد...
و من با کشف طعم بوسه
اش
بهشت را فتح می کنم....