از اوج نگاهت به
ثانیه های پر از سکوت،
تا لحظه های سرد بی کسی
سقوط می کنم
انگار در میان باد
ایستاده ام
و تو را فریاد می زنم.
در بن بست نگاه تلخم
کابوس هایم آغاز می شود.
بغض همیشگی ام را می
شکنم
تا نشکنم.
با این بال های شکسته
محکوم به سقوطم....
که من و تنهایی
برادریم
یا اینکه سایه ی من
روی زمین است
و تا آخر عمر با من
می آید...
می دانم وقتی ناپدید می
شود
همین اطراف دلم می چرخد
تا شبی، روزی
به من برگردد...
حس عجیب مرگی لطیف با من است...
نمی دانم در این ثانیه
های آرام،
زنها
چرا اینهمه زیبا شده
اند
یا ماه اینهمه درخشان
اینهمه بوی گل چرا در
هوا پیچیده است؟
گمانم مرگ آنقدر ها هم
بد نیست!!
مانند طعم دلنشین یک
شکلات تلخ...
روزی یا شبی؛
شعری که از زخم هایم
بگوید
از اشک هایم
اما از تو در آن نشانی
نباشد...
شعری از تنهایی
از سیاهی شب هایم
از نگاه منتظرم...
شعری که بشکند بغض
همیشگی ام را
بی آنکه از تو بگویم .
شبی یا روزی
شعری عاشقانه خواهم
نوشت
بی تو
بی عشق....
جای تو را در شعرم خالی گذاشته ام
انگار که به سفر رفته
ای
و این روزها
با عطر جاده و باد بر
خواهی گشت
یا
هر که از من حال تو را
می پرسد
می گویم:«رفته است
شقایق بچیند
سر راهتان او را
با آن دامن سرخ بلند
و چشمانی گرم ندیدید؟»
خواب هایم هم خالی شده
اند
از تو
دیگر به یاد نمی آورم
چشمانت می خندیدند یا
لبانت؟
انگار به خواب دیگری
کوچ کرده ای....
و من این همه بی تو،
میان سیگارها و اشکهایم
شعری می نویسم...
بی نام تو....