ستایشگر تاریکی شبهایی
هستم
که اشک هایم را در خود
به یادگار نگه داشته
است
من،
روزهایی را به یاد می
آورم
که دستانم
نوازشگر بغض همیشگی ام
بودند
که نشکند
که نبینند
که...
من،
می دانم
که باور به حقیقت رسیدن
رویا
تنها رویایی دیگر است
و دروغی بزرگ که
من،
دوباره خواهم خندید
دوباره کودک خواهم بود
دوباره عاشق....
من....
که حتی زمزمه ی نامت
بغض همیشگی ام را
میشکند
گاهی دلم آنقدر پر
میشود
که خاطرات تورا در
آغوش می گیرم
و چشمانم هی خیس میشوند...
از نبودنت...
.
.
.
گاهی
.
.
.
گاهی
.
.
.
همیشه...
سکوتم را نمی شکنم
حتی برای زمزمه کردن
نام تو
حتی اگر بیایی
روبرویم بایستی
وبا آن چشمان درشت به
من خیره شوی
و باد در گیسوانت بدود
و عطر تن داغت را
بیاورد
نه!نمی شکنم سکوتم را
حتی برای نگاهت
که بغضی عزیز در آن موج
می زند
می شکنم اما
سکوتم را نمی شکنم
می دانم،این رویا هم
پایانی دارد
می دانم....
دیگر در آغاز به بی
پایانی عشق امید ندارم
تنها سکوت می کنم
تا روزهای تاریک بگذرد
سکوتم را حتی برای
مرگ نمی شکنم...
می میرم اما سکوتم را
نمی شکنم...
چیزی را در من جا
گذاشته ای
که نام تو در ذهنم هی
زنگ می زند
و قلبم با هر خاطره ای
از تو تنگ می شود
یا نگاهم که...
چیزی درمن جا گذاشته ای
حتما،
که شب،پر از رویای تو
و روز که پر از حسرت
شده...
شاید،
من،گم شده ام در رویای
تو
یا شاید در کابوسی
گرفتار شده ام
نمی دانم
اما تو،حتما،
چیزی را در من جا
گذاشته ای....
یا
می روم
روزی
ازتنهایی خویش
یا بغضی که مونسم است
-در تمام لحظات تکراری بودنم-
می روم
یا
می میرم
شاید
در یکی از این شبها
که آواز سکوتم
بغض همه ی جیرجیرکها را
شکسته است...
می روم یا می میرم؟
نمی دانم!!!
این شک در شب من ادامه
خواهد داشت...