-
پاییز سخت
پنجشنبه 16 بهمن 1393 13:19
،از جایی که هستم تا جنون فاصله ای نیست؛ وقتی هوا اینقدر دو نفره است و من اینقدر تنها و باید هر روز از ولیعصر برگ ریز عبور کنم. - کاش فقط همین بود این شب ها به درختان رنگ نارنجی پاشیده اند- هی روزگار عجیب.... به خدا گاهی فاصله ی دو بغضم آنقدر کم می شود که نفس کم می آورم....
-
پاییز
پنجشنبه 16 بهمن 1393 13:19
من از این پاییز جان سالم به در نخواهم برد با این همه بغض و برگ های خشک و تنهایی و ولی عصر
-
فلسفه های من
سهشنبه 18 آذر 1393 00:02
فلسفه های من: 1-هیچ بهونه ای نمی تونه دروغ گفتن رو توجیه کنه... 2-همه چیز رو خودت تجربه کن، هیچ کس غیر از خودت نمی تونه بهت بگه چی خوبه، چی بده... 3- حرف زدن آسونه، عمل کردن سخته... 4- تو هر مشکلی یه حد وسط هست که هر دو آدم بتونه توش به توافق برسند، پس مهمه وقتی که ناراحتی حرف بزنی. 5-همیشه برای خودت ارزش قائل شو....
-
غم، تنهایی و لبخند...
چهارشنبه 5 آذر 1393 07:54
غمگینم.به همین سادگی. یک جور غم عجیب و کهن وجودمو پر کرده که وصف نشدنیه. مثل یک مخدره برام. بهش معتاد شدم. ازش لذت می برم. باهاش زندگی می کنم. وقتی تو لحظه هام وجود داره احساسش می کنم. تو لحظه های شادیم. من زندگی خوبی دارم. به چیزی که دارم راضیم. پر بوده از لحظه هایی که از ته دل خندیدم. اما همیشه این غم اونجا بود. حتی...
-
فعل های جمع
جمعه 2 آبان 1393 11:44
می خندم... می گریم... باید ادبیاتم را عوض کنم! از تکرار این فعل های مفرد خسته ام! سهم من، از آوار واژه های تنها فقط احتمال شکستن یک بغض طولانی در یک شعر کوتاه است. حالا برایم بگو، تا یک حال ساده ی جمع اول شخص چقدر راه مانده است؟
-
خستگی
جمعه 2 آبان 1393 11:43
برایم بگو صدای ضربان گام های تنهاییم را روی پوست برگ گرفته ی خیابان های شهر می شنوی؟ بگو برایم، تا پایان فصل تردید تا آغاز فصل باران چقدر بغض، چقدر هق هق فروخورده میان بالشم باقی مانده است؟ به خدا گاهی فقط می خواهم خسته از سنگینی هرچه امید و آرزو و آدمی تکیه داده بر دیوار خاطرات ایستاده بمیرم....
-
ناامیدی
جمعه 2 آبان 1393 11:25
بانوی شعر هایم، وقتی که بیایی فقط نگاهت می کنم، وقتی راز همه ی واژه های عاشق را برملا کرده ام چیزی جز سکوت برایم نمی ماند. دیگر هیچوقت شعری برایت نخواهم سرود. بانو، هم تو دیر کرده ای هم من کاسه ی صبرم لبریز شده است...
-
شاعر گمشده
جمعه 2 آبان 1393 11:24
گاهی راه بین واژه ها را گم می کنم مثلا میخواهم برسم به لبخند تو سر از بغض خودم در می آورم یا مثلا میخواهم از آینده بگویم سرگشته ی خاطرات می شوم... این روز ها عابران جاده های ساحلی، شاعری را می بیینند گم شده، سراغ بوسه و باران و عشق را از باد میگیرد...
-
پاییز
جمعه 2 آبان 1393 11:24
پاییز نزدیک است و من رو به ابرهای بارانزا مهاجرت می کنم اینجا جایی برای دل دل واژه های پر بغض نیست من اما زاده ی شاعرانه ترین اندوه تنهایی آدمیم وقت تنگ است باید بروم جاده های بی مقصد صدایم میزنند
-
جاده
جمعه 2 آبان 1393 11:23
وقتی جاده ها نقش ماری وسوسه گر را بازی می کنند آخر چه انتظاری از این آدم پر واژه داری؟ عزیزکم، بانو! من از دستان گِلی عشق متولد شده ام باید هم شاعر میشدم! حالا جایی میان خواب هایم خانه کرده ای که چه شود؟ هبوط کن. دیر میشود به خدا! دارم پا به پا میکنم... وسوسه ی راه های شمالی رهایم نمی کند...
-
ردپا
جمعه 2 آبان 1393 11:23
رد اشک هایم را بگیری درست میرسی به چشمان سرخی که هر شب تا صبح در خواب می بارند و هر صبح تا شب بغضی تلخ را با لبخند فریب می دهند.. رد اشک هایم را که بگیری جای دوری نمی روی من را میابی پاها در آغوش سینه تکیه داده به دیوار تنهایی تمرین مرگ می کنم....
-
نقاب
جمعه 2 آبان 1393 11:22
دیگر بس است نباید بگذارم کسی بفهمد. باید غمم را لا به لای واژه ها پنهان کنم مثلا به جای بغض بنویسم لبخند به جای اشک بگویم شادی رویا را به جای کابوس امید را به جای ترس و .... ولی تنهایی را چه کنم؟
-
حق بده بانو
جمعه 2 آبان 1393 11:21
وقتی این همه نیستی حق بده سیگاری بگیرانم و حق بده لابه لای سرفه های خشکم خش خش تکه پاره های شعر های نگفته ام بیاید هر چه باشد تمام ریه ام پر است از هوای نبودنت... وقتی این همه نیامدنت بر سرم آوار میشود حق بده کز کنم گوشه ی خواب هایم و بغضم بشکند و هر صبح بالشم طعم شوری دریایی دور را بدهد. وقتی این همه آواز عاشقانه هست...
-
مرگ
جمعه 2 آبان 1393 11:20
گاهی بین سکوت واژه ها غرق میشوم، و اگر تو نیایی تا نجاتم بدهی، سالها بعد جسدم لابه لای شعری از نبودنت کشف میشود...
-
تنهایی
جمعه 2 آبان 1393 11:19
تنهایی، بهترین رابطه ی دنیاست. این را، شاعری می گوید که عاشق بدنیا آمده است....
-
پطرس
جمعه 2 آبان 1393 11:19
این روزها اشک هایم پشت سد پلک هایم پرسه می زنند. برای بغضی که اگر بشکند دنیایی را غرق خواهد کرد تنها انگشتان خاطره ها مانده است...
-
از خستگی
جمعه 2 آبان 1393 11:17
خسته ام ... خسته ، می فهمی؟ حالا خودت را لا به لای این همه رویا و واژه گم می کنی که مثلا بگویی به تو مربوط نیست؟ یا هنوز برای آمدنت زود است؟ من غمگینم این را که دیگر می فهمی؟ من از این بغض بی معنی پر خاطره کلافه ام انگار تمام دنیا بر روی دوش من است تو انگار نه انگار... هی می روی پشت خواب و کابوس پنهان میشوی و صدایم...
-
لحظه ی موعود
جمعه 2 آبان 1393 11:17
زیباترین خطوط دنیا نه خط ستاره ی دنباله داری است بر فراز آسمان ها نه خطوط نستعلیقی که نام تو را نقش می کند نه حتی خطوط منحنی اندام تو.... بلکه رد انگشتان توست از لذت بر کمر من...
-
هفت روز
جمعه 2 آبان 1393 11:15
روز اول من آغاز شدم. روز دوم عشق آفریده شد؛ روز سوم واژه خلق شد، روز چهارم من شاعر شدم. روز پنجم خدا لبخندی از شیطنت زد و خواب را به من داد! روز ششم خدا تو را در رویاهایم آفرید. و در روز هفتم تنهایی من آغاز شد...
-
شعر منتظر
جمعه 2 آبان 1393 11:15
بیا لا به لای این همه واژه ی پر معنی دنبال جایی برای شب گریه های تنهایی بگردیم. من خستگی هایم را حوالی واژه ی "تو" جا می گذرم، تو خنده هایت را به "ما" بسپار. بی خیال این حرف ها، برایم بگو برای اینکه میم اول اسمم به آخر نام تو بچسبد چقدر دیگر باید شعر بگویم؟
-
ترانه ی قدیمی
جمعه 2 آبان 1393 11:14
دیدارتو همیشه نوستالژیک است! هر بار، که ازتو جدا میشوم ، ساعت ها "مرا ببوس" را زیر لب زمزمه می کنم حالا بخاطر لب های توست یا برای قدم برداشتن به سوی سرنوشت؟ نمی دانم...
-
عشق در یک نگاه
جمعه 2 آبان 1393 11:13
یک نگاه دو لبخند سه حرف... قصه اغاز شد..
-
دیدار
جمعه 2 آبان 1393 11:12
نگاهم می کنی. و شعله ای در چشمانم روشن می شود. پلک هایم را می بندم. و دخیل آرزوهایم را به انگشتان تو می بندم.....
-
شعر کلافه
جمعه 2 آبان 1393 11:11
در سرم، کلاغ های پایانی قصه های بی پایان، خانه شان را طلب می کنند. بر لبانم واژه ها پا به پا می کنند از اضطراب شعرهای نیامده... در دلم اما غمی عجیب حکمرانی می کند... گاهی، پر میشوم از واژه و سکوت از اشک و لبخند از همین تناقض های ساده ی همیشگی! از خودم به خودم فرار میکنم... خسته ام! می خواهم بروم، می خواهم بمانم نمی...
-
تناقض
جمعه 2 آبان 1393 11:10
در من شاعری واژه ها را نفس می کشد اما سالهاست عاشق سکوت شده است....
-
شعر غمگین
جمعه 2 آبان 1393 11:09
تنهایم، آسمان باز بارانی است، غروب جمعه هم نزدیک است، گمانم روز مرگ بغض من فرا رسیده است...
-
روزهای بد
جمعه 2 آبان 1393 11:08
این روزها حس دن کیشوتی را دارم، سوار بر اسبی چوبی که حتی سانچو پانزا هم تنهایش گذاشته است...
-
این غروب های تنهایی لعنتی جمعه
جمعه 2 آبان 1393 11:08
من در خانه ی کوچکم نشسته ام و برایت با واژه ها شعر می بافم تا سردت نشود زیر بارش شدید اشک هایم... غمگینم بانو! حال من اصلا خوب نیست! خسته ام... می خواهم اینبار برایت از پسری که در انتظارت مرد شد مردی که شاعر شد و شاعری که واژه ها یکی پس از دیگری ترکش می کنند... بگویم.... دارم فراموش می کنم بانو! طعم بوسه را لبخندی...
-
شعر غمگین
جمعه 2 آبان 1393 11:05
غروب جمعه است، و ساعت، به وقت نیامدنت گم شده است.... همین برای یک شعر غمگین کافی است....
-
تو دلیل همه ی شاعرانه های منی بانو!
جمعه 2 آبان 1393 11:05
شعرم را که می خوانی، واژه ها از لذت به خود می لرزند. بیخود نیست این همه پر از شعر های عاشقانه ام! این حروف یی قرار، برای لمس لبانت، هر بار به یک شکل باهم ترکیب می شوند...