از راه بدرم می کنن
وقتی به تو فکر می کنم...
انگار همیشه منتظرند
تا تورا خیال کنم...
به این واژه های ساده مشکوکم!
گاهی فکر می کنم
با هم دست به یکی می کنند که شعری شوند برای تو
تا لبخندت را
وقتی می خوانیش ببینند!!
در این لحظه های تاریک
آبستن یک اتفاقم،
شاید رویای دو چشم،
یا کابوس تنهایی...
اتفاقی که هر شب
پا به پای خواب هایم می آید،
اما به بهانه ای
رخ نمی دهد....
این شب ها
کلمات
عجیب با سکوتم در آمیختند...
می دانم که به رویا قد نمی دهم
کابوس شاید....
کاش فقط همین بود
همیشه واژه ای هست
که شاعرم کند...
مدت هاست
سکوت من
معنی رضایت ندارد،
تنها سکون فریادی است
که روز به روز در عمق وجودم
مانند آتشفشانی که
سالهاست
پیش لرزه هایش
دستانم را،
صدایم را می لرزاند....
این شب ها
فوران بغضم
را ثانیه شماری می کنم...
در خوابهایم
از کابوس های بزرگ
به کوچه های کودکیم فرار می کنم
باز این طوفانی که در چشمانم خانه دارد
پیدایم می کند...
گاهی،
در آیینه کس دیگری را می بینم:
ببری خسته و زخمی
که روزمرگی اسیرش کرده است...
اما این روزها
حس سیمرغی را دارم
که مرگش
پروازی دوباره را
بشارت میدهد....
تاریکی زندگیم را فرا می گیرد؛
پر می شود
از کابوس،
از دلهره
و
از بغضی که
حتی معجزه ی اشک
هم نمی شکندش...
روز و شب دیگر فرقی نمی کند
این خواب های آشفته
در بیداری هم رهایم نمی کند
تنهایی ام را
- مثل کودکی که جز من کسی را ندارد -
همه جا با خود می برم؛
در پرسه های شبانه ام،
در لحظه های شک و تردید...
حتی در کابوس هایم...
این روزها باید کسی باشد
که این بغض لعنتی به بهانه ی او
هم شده
نشکند...
کسی که آغوشش
امن ترین جای جهان باشد...
هه!خواب می بینم...
حس می کنم در چشمانم
بزرگترین سونامی جهان آغاز شده،
و من
در برابرش
چیزی جز این لبخند احمقانه
که روی لبانم ماسیده است،
ندارم...
شبها در چشمانم
اقیانوسی به تلاطم بر می خیزد...
و
صبح که بیدار میشوم
لبانم طعم عجیبی دارند.
در خواب هایم،
بی پایان،
سقوط می کنم
این روزها سهم من
از این دنیا،
کابوسی است
که در بیداریم ادامه دارد....
با طعمی شور....