یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

عجله کن بانو ، زمان کمی برای شادمانی بی سبب مانده

 این سال ها

در حضور اشک و تنهایی

پاییز زودتر آغاز می شود،

و بهار واژه ای است که دیگر در خوابهایم به زحمت به یاد می آورمش...

تقصیر تو نیست

که وقتی می رفتی،

فراموش کردی در را ببندی

و زمستان از رد گام های تو به خانه ی من رسید....

فرصت کمی برای حرف زدن داریم.

شادی هایم این روزها

حتی

تا زمان چای عصر طول نمی کشد...

کتاب حافظم را خاک گرفته است؛

وقتی که عشق حتی به رویاهایم سر نمی زند

چگونه خواب حافظیه را ببینم؟

حالا اشک هایت را پاک کن،

بگذار برایت از خواب های سپید و

خاطرات سبز دور

قصه ای بگویم..

وقتمان تنگ است...

چیزی به زمان

چای نمانده است....

مانده ام بین همه چیز

همیشه میان دو فعل متضاد درگیرم

انگار ناف مرا

با واژه بریدند...

و سالها بعد....

من دیگر نه شاعرم

نه عاشق

فقط مردی هستم

که روح خود را به بازی کلمات باخته است....

پارازیت

این روزها

بغضم که می شکند،

روی سیم های رابطه،

پارازیت کابوس هایم

خش خش می کند.

سکوت می کنم که صدای تو شفاف تر

در دنیایم بپیچد...

رویا و کابوس

گاهی صبح ها که بیدار می شوم

- با لبخندی بر لب -

رخوت عشق بازی خیالم

با نگاهت

میان رویاها،

در تنم موج می زند....

- این روزها همیشه-

آنقدر در کابوس هایم

دنبال ردی از تو گشته ام

که

صبح ها پاهایم درد می کند.....

فاصله میان کابوس ها و رویاهایم

همین حضور توست....

 

زندانی

قتل،

دزدی...

همه ی جرم های جهان را مرتکب می شوم

اگر

به حبس ابد در آغوشت

محکومم کنند...

میعاد در لندن

تا چشمان تو طلوع می کند

خورشید با ابرها حجاب می کند

همیشه در حضور تو

آسمانم،

آسمان همیشه ابری لندن است...

یادم تورا فراموش

باز هم شرط را باخته ام...!

این بازی را همیشه تو برنده ای.

من

تا به چشمان تو میرسم

همه چیز را فراموش می کنم...