یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

شعر غمگین

تمرین مرگ میکنم
میان کوچه هایی که
همه رو به تو،بن بستند.
این پیاده روی طولانی،
و اندوه بارانی که می بارد
جایی برای شعری شاد
نمیگذارد.
تو نیستی،
و غروب جمعه های مداوم،
دست از سرم بر نمی دارد...

معجزه

لبخندت
 ریشه های هرز این بغض همیشگی را
می سوزاند
و نگاهت
این خیال سوخته از اشک را
سبز میکند.
من از تو خداوندگاری خلق کرده ام
و دستانت پیامبرانی است
که مرا به معجزه ی عجیب آغوش دعوت میکند.
بانوی من،
با اتفاق حضور مکرر شو...

شعرهایم

شعر های من ساده تر از این حرف هاست

نه خبری از استعاره های پیچیده است

نه واژه های دشوار،

نه تشبیه های چندپهلو...

در شعرم،

دلتنگی همان دلتنگی،

غم همان غم

و عشق یعنی توست...

از چشم هایت

من از لبخندت،

از عطرت،

از موهایت،

از دستانت،

جان سالم به در خواهم برد!

اما امان از چشمانت بانو....

نبرد

چشمانت،
میدان مین خطرناکی است
که همیشه دست و پایم را
در برابرش 
گم میکنم....

تردید

با دست هایی که در بند ماندن اند،

و چشم هایی که محو سفر،

به من حق بده،

تا سردرگم یک انتظار،

سکوت کنم.

غروبانه

 دور می شوی

و تنهایی بزرگ تر می شود...

همیشه اجسام

نزدیک به غروب خورشید،

سایه های بلند تری

دارند....