می خندم...
می گریم...
باید ادبیاتم را عوض کنم!
از تکرار این فعل های مفرد خسته ام!
سهم من،
از آوار واژه های تنها
فقط احتمال شکستن یک بغض طولانی در یک شعر کوتاه است.
حالا برایم بگو،
تا یک حال ساده ی جمع اول شخص
چقدر راه مانده است؟
برایم بگو
صدای ضربان گام های تنهاییم را
روی پوست برگ گرفته ی خیابان های شهر می شنوی؟
بگو برایم،
تا پایان فصل تردید
تا آغاز فصل باران
چقدر بغض،
چقدر هق هق فروخورده میان بالشم
باقی مانده است؟
به خدا
گاهی
فقط می خواهم
خسته از سنگینی هرچه امید و آرزو و آدمی
تکیه داده بر دیوار خاطرات
ایستاده بمیرم....
پاییز نزدیک است
و من رو به ابرهای بارانزا مهاجرت می کنم
اینجا جایی برای دل دل واژه های پر بغض نیست
من اما زاده ی شاعرانه ترین اندوه تنهایی آدمیم
وقت تنگ است
باید بروم
جاده های بی مقصد صدایم میزنند
رد اشک هایم را بگیری
درست میرسی
به چشمان سرخی که
هر شب تا صبح
در خواب می بارند
و هر صبح تا شب
بغضی تلخ را
با لبخند فریب می دهند..
رد اشک هایم را که بگیری
جای دوری نمی روی
من را میابی پاها در آغوش سینه
تکیه داده به دیوار تنهایی
تمرین مرگ می کنم....