یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

آغوش تو، مرگ غروب جمعه هاست بانو

 من از همان اول سلام

به صدای تو مومن شدم،

بانو!

من از هجوم اینهمه 

فکر و خیال

به چشمان تو پناه می برم.

می خواهی باور بکن یا نه!

من هر شب 

نام تورا

لا به لای این خواب ها

فریاد میزدم..

و

حالا که آمدی،

بیا دست بکش

بر سر این بغض خسته ی فرو خورده،

شاید این همه انتظار بی قرار

به هق هق برسد...

شعر،باران،بانو

 اینجا هوا بارانیست

خیابان های بابلسر صدایم میزنند،

اما من زیر خیال گیسوانت

قدم می زنم.

من از اینهمه اگر و اما

خسته ام

بیا به خواب هایمان برگردیم

آنجا که فاصله بین خواستن

و داشتن لبخند توست...

دلم

از اینهمه عقل گره خورده در فرداها

گرفته است

بیا کمی،

فقط کمی،

یکسره دل باش ...

                       

پایان دنیا

 بانو،

یادت هست؟

هر بار که می گفتم بیا،

"گفته بودی: دنیا که به آخر نرسیده است،

بالاخره،یک روز می آیم"

راستی بانو!

خبر داری؟

می گویند چیزی به آخر دنیا نمانده است،

پس این همه دل دل نکن،

بیا،

نترس،

بیا عشق را

در آن سکوت شیرین

قبل از میعاد لبهایمان پیدا کنیم.

 

بیا به سیم آخر بزنیم،

چتر هایمان را در باران رها کنیم...

 

بیا برویم تا نهایت یک بوسه،

تا اوج خیال یک هم آغوشی...

 

بیا سهم این همه رویای محال

را بدهیم،

امروز را کشف کنیم...

 

بیا تمام دنیایم

چشم انتظار توست،

تو، بانو،

ناجی من باش...

شبانه ای بارانی

این شب پر از فکر 

و دل دل بغض گره خورده ام ،

این باران پاییزی که

- به جای من - می بارد

و شبی که تمام نمی شود،

این بغض ترک خورده 

و

من و شعر های سید* عزیز....


 

آی عشق! چهره ی آبیت پیدا هست

دلم  از این گریه های بی اشک گرفته است

بیا برویم

تا غروب جمعه

تا آن بغض بی دلیل...

و

من سر به روی پایت می گذارم

و تو از تمام خواب هایی که در شب هایم

از آن ها عبور کردی،

برایم قصه ها خواهی گفت...

نوازشم کن، بانو...

شاید طلسم این همه کابوس

با دستان تو بشکند،

و من آرام بخوابم و در صبح شنبه ای آفتابی

رو به عطر موهایت بیدار شوم...

حالا مرا در آغوش بگیر

بگذار

اینهمه دلهره ی نیامدنت،

نبودنت، رفتنت را

با صدای لبخندت

فراموش کنم...

من خسته ام بانو،

تو، هی بخند....

حس غروب جمعه ای در تاریکی

 با 

این همه خیال گمشده در باد

و این همه آرزوی خاکستر نشین،

برای لبخندی که از سر بغض نباشد

دلتنگم...

بانو!

تو که نباشی،

 غم انگیزم

مثل تانگویی یک نفره زیر باران...

عطر تو دلیل این لبخند مداوم است بانو!

گاهی باید باور داشت

که هنوز،

تمام سهم مارا از زندگی نداده اند

هنوز فرصت برای باران و خیال و بوسه هست ؛

هنوز قهقه ی خنده های بی دلیل  مانده است ،

برای لبخند هایی  عاشقانه و عاشقانه های پر لبخند

باید امید داشت ...

 

این روزها می دانم تو نزدیکی بانو!

صدای نفس هایت را می شنوم !

حالا هرچقدر دنیا بخواهد

شبم پر از کابوس و

روزهایم پر از بغض باشد،

دیگر افاقه نمی کند....

من پر از شادمانی سبزی هستم

که با هیچ چیز خراب نمیشود...