یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

پس کجایی بانو؟

من خسته ام بانو!
بیا دست مادری
برسر این دل خسته از انتظار بکش
و بگو یک روز
عطرت لا به لای لحظه هایم می پیچد
بیا
در حق این بغض ترک خورده
پدری کن 
و بگذار شانه هایت سرچشمه ی رودی باشد
که هزاران سال در پشت سد چشم هایم مانده است...
بیا بانو...
خسته ام !
کاش فقط همین بود...
این شب ها دیگر سراغ خوابهایم را نمی گیری
و من
تمام وجودم درد می کند
انگار از دورترین جای جهان
از چشمان تو،
افتاده ام...

شکار

تا 
نگاهم می کنی
قلبم سریعتر می تپد،
مثل 
قلب آهویی،
در هراس
از دو سگ شکاری...

سکوت بارانی

لبخند های تلخ،
میان فصل
باران های موسمی چشمانم،
درمانی است
برای سکوتی
که
از هجوم بی واژه گی افکارم
به آن
مبتلا هستم....

این روزها

این روزها، وقتی به بیشتر دوستان کودکی و دبیرستان و دانشگاهم  بر میخورم می بینم زندگیشون رو رواله با کار خوب و زن و بچه و زندگی که شکل گرفته و من؟ تنها چسبیدم به شعرهام و تجربه هام...
من قبلا به سرنوشت اعتقاد داشتم... وقتی تو خیابون، اتوبوس، کافی شاپی می دیدم یه دختری نشسته داره کتاب مورد علاقمو می خونه و زیر لب آهنگی که مدت هاست تو ذهنم تکرار میشه رو میخونه، یه دفعه فکر می کردم: واااااااااااوووو، این می تونه دختر رویاهام باشه. بانو،یگانه ترین ... اما این روزها یک لبخند تلخ می زنم و رد میشم.... این ربطی به شلوغی زندگی و کار و بزرگ شدن و واقع گرا تر شدن نداره... من از باور داشتن دست برداشتم. منظورم افسردگی و این جور چیزا نیست. فقط هر روز، هرروز کمی از باورم از ایمانم کمتر میشه. کمی کمتر و کمتر و کمتر... و این افتضاحه...

دنیایم در دستانت جا میگیرند، بانو !

در بین خطوط دستانت،
سرگردانم!
بگو
آن آرامش گم شده ،
کجای این سرزمین
پنهان است؟
جغرافیای من،
دستان توست؛
بگو میعادگاه ما کجاست...؟

چیزی بگو، چیزی بخواه بانو

این روزها،
منتظرم که چیزی بخواهی،
انگار سالیان سال است
تشنه ی 
برآورده کردن رویاهایت هستم،
مثل غولی تنها،
زندانی در چراغ،
در آرزوی
نوازش دستانت...

بانوی پر لبخند

بانوی من!
وقتی تو لبخند میزنی
واژه ها
معنی دیگری می یابند
اشک می شود لبخند
غم می شود شادی
تنهایی می شود عشق...
من
ادبیات را
از ابتدا تعریف می کنم،
تو فقط شاد باش...



پ.ن.1. این دنیا جای احمقانه و کوتاهیه. راستش به دنیای بعد از این اعتقادی ندارم. درک نمی کنم آدمایی رو که همش دارند برنامه ریزی می کنند که بعدا یه سری کار هارو بکنند. الان باید درس بخونم. الان باید کار کنم. الان باید .... از کجا معلوم بعدا ی باشه؟ از کجا معلوم بعدا این چیزارو بخوای؟ همه ی زندگیم سعی کردم کسی باشم که میره دنبال چیزی که میخواد. شاید حسرت هایی دارم اما اگه مرگم الان بیاد سراغم دیگه ازش وقت نمیخوام.

پ.ن.2. من اعتقاد دارم باید کاری رو کرد که بهت لذت میده. هر چیزی که لذت میده خوبه و هرچی که نمیده بده...وقتی از کارهات لذت ببری به چیز دیگه ای نیاز نداری.

پ.ن.3. بعضی آدم ها غمگین به دنیا میان. من فکر میکنم این آدما پوچی و حماقت این دنیا رو با روحشون حس می کنند. این غم همیشه باهاشونه حتی وقتی شادند. من از این دسته آدمام