یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

دیدار

دیدنت 

مثل عبور از میدان مین است!

هر چقدر  هم مراقب باشی

باز دلی،

فکری،

چیزی را به یادگار می گیری...


شبانه ( تاریکی)

در این لحظه های تاریک

آبستن یک اتفاقم...
شاید پا به ماه یک شعر،
یا تحقق کابوسی
که هر شب پا به پای خواب هایم می آید؛
این شب ها کلمات
عجیب با سکوتم در آمیخته اند،
می دانم
به رویا قد نمی دهم
کابوس شاید...
هه!
تازه کاش فقط همین بود،
همیشه واژه ای هست
که شاعرم کند...

شبانه ( خسته ام مثل باد بی سامان)

 به خدا

خسته ام بانو!
می فهمی؟
من بار هزاران واژه را به دوش می کشم...
و
تمامی روز هایم،
شبی بلند است

بی پایان
بی طلوع...

حتی تو هم نیستی
تا برایت
از ترس شکستن بغض همیشگیم
بگویم...

باور کن بانو!
 
من سال هاست
 
ناتمامی خودم را
می سرایم؛

خسته ام...
بیا این بار
فقط گوش کن...

می خواهم یک چمدان پر از فکرت
و این واژه های بی پدر بردارم
و راه بیافتم
بی مقصد
بی بلیط؛

خسته ام
بیا این همه حرف ساده را
برایت هجی کنم
شاید بیاد بیاوری
این همه انتظار بی بهانه
برای چیست

خسته ام
من سال هاست
روزه ی فریادم را
 
با سکوت می شکنم...


کابوس

من در خواب هایم

از میان
هزار باران سیل آسا
و هزاران کویر تشنه لب گذشته ام،
من ناله ی هزار بغض نشکسته،
و دلی هزاربار شکسته را
هر شب به خواب،
می شنوم...
باور کن بانو!
من به دنبال صدای گام هایت
هزار هزار خیابان پاییزی را
در شب های خاکستری شهرم 
آمده ام؛
من چیزی را کم دارم
چیزی مثل
خورشید چشمانت
یا گرمی دستانت
یا...
و حالا 
کابوس هایم
ترس نیافتنت را،
نبودنت را
تمرین می کنند...

باور کنی یا نه!
من خودم را لا به لای این واژه های لعنتی
گم کرده ام،
و سال هاست
میان خواب هایم
برای یافتن خودم
تو را در شب هایم
جستجو می کنم...

مرثیه برای شاعری که 29 ساله می شود

بیست و نه سال

گذشت
و هنوز به دنبال خودم
در کابوس هایم می گردم؛
مردی شده ام که 
از دنیا لبخندی تلخ
هدیه گرفته است؛
بزرگ می شوم
اما
هنوز به کودکیم می اندیشم،
فکر می کنم که این همه شاعرانه و عاشقانه
سهم دلی است که
به جای اشک واژه می ریزد؛
و نگاه کن،
چه ساده اتفاق می افتد
یک سال بزرگ تر می شوم
و رویاهایم صد سال دور تر...
هه! بی خیال،
بی خیال این کلمه های تلخ،
ببین
چه گونه شمع ها
در نگرانی برای سلاخی کیک به دست چاقو 
آب می شوند...

من فوت می کنم
و رویاهایم بر باد می روند....

شبانه بهاری


غمگینم امشب،

مثل بغضی که

شکستن را در خواب می بیند،

مثل

هوای بهاریه دونفره

و خیابانی که گام های مرد شاعر تنها را زمزمه می کند...

من می دانم

این واژه های لاکردار

- که دل دل می کنند برای جاری شدن-

برای

دلخستگی هایم

چاره نیستند...

 

من با کابوس هایم

وعده دیدار دارم ،

فکر میکنم

که تا

فردا دوام می آورم؟

 

امشب

هوای بارانی بابلسر

در سرم پرسه میزند...


هواشناسی

در چند روز قبل

با توجه به اتفاقات،

احتمال بارش

در چشمانم به هنگام غروب های جمعه زیاد بود،

و یخبندان وسیع در 

قلبم

پیش بینی می شد؛

اما

حرکت

یک توده گرمای نجات بخش

از سمت نگاه تو 

به سمتم

و

شادی ی غیر منتظره

که از

حوالی لبانت به لبانم میرسد

پبش بینی می شود...

در نهایت اوضاع روزهای آینده

پر از حضور سبزت

و عشقی امید بخش خواهد بود...