یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

به بهانه ی سی سالگی

ده سال پیش دنیا اینجوری نبود،همه چیز ساده تر بود.من درگیر یک شکست عشقی بزرگ بودم،اولین تجربه ی عاشقی...امیدی به چیزی نداشتم و اولین گام هامو به سمت خود ویرانی ام بر میداشتم. دانشجو معماری بودم. تو شهر خودم.داشتم اعتماد به نفسم رو کم کم پیدا می کردم و رویاهای بزرگی تو سرم بود.پر بودم از ایده ال هایی که الان واسم خنده دار بودند. ساده بودم و زود باور... جوون بودم ،یکی از پسرهای معروف دانشگاه و یک دنیا پیش روم بود...با اینحال غمگینم بودم اما خبر نداشتم اون غم در برابر چیزهایی که قراره برام اتفاق بیافته ،شادی حساب میشه. نمیدونستم قرار نیست دنیا بهم آسون بگیره ... من از مرگ برخاسته بودم. تجربه ای داشتم که تعداد کمی از آدما پشت سر میزارنش، جوون بودم، بی تجربه و احمق! نمی دونستم تو ده سال آینده تمام رویاهامو با دستای خودم خواهم سوزند...

حالا ده سال بعد ، من به دهه سوم زندگیم رسیدم.بسیار دور از آدمی که می خواستم باشم.... قرار بود کارگردان باشم ، شاید یک نویسنده ، معمار ، توی فرنگ زندگی کنم و عشقم، بانو رو پیدا کنم،اما حالا اینجام، تهران، شهر خاکستری من ، شاعر ،یک معمار ناموفق، دور از هر رویایی، با کوله باری از خاطرات سوخته ، نا امید ، تلخ،بی رویا...

یک جایی توی زندگیم، توی یک ماه بهاری، من همه ی رویاهامو از دست دادم.. حس آدمی رو داشتم که برای فرار از سقوط به یک طناب آویزونه و یهو اون طناب هم پاره شد... و سقوطی که سالها قبل شروع شده بود با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد...

دهه بیستم زندگیم بخاطر رویا پرداز بودنم سوخت و حالا دهه ی سی ام زندگیم قراره روی خاکسترش بنا بشه. من ده سال رو گذروندم ، پر از آدم ، پر از تنهایی،پر از بغض ،پر از نا امیدی ، پراز لبخندهای سوخته ، پر از اشک های نریخته ، پر از خیال و رویا ، پر از تجربه های دیوانه وار ، پر از عشق و شکست ،پر از رفاقت و خنجر.... نا شکر نیستم من زندگی پر از هیجان و بالا و پایینی داشتم.... جوونی کردم خیلی...من تو این سی سالی گذشت،صد سال زندگی کردم...

اما حالا دهه سی ام رو بی آینده شروع می کنم. همیشه راجع به خودم گفتم جنگجو به دنیا اومدم. یک مبارز... تو شعرام گفتم ققنوسیم که از خاکسترش بلند میشه ، ولی امروز، توی روز تولدم ، فقط یک چیز رو میگم، خسته ام.... اندازه ی سی سال نه، اندازه ی یک قرن خسته ام،من تو اوج جونیم پیرم...

 دلم میخواد بی رویا و بی کابوس به خواب برم. فقط بخوابم... این صد سال تنهایی من ، این دیواری که دور خودم چیدم ،این بغض مداوم ، این ناامیدی ناپدید بشه و بعد یک خواب طولانی بیدار شم و یه روز جدید رو شروع کنم ، بی رویا ، بی جنگ،بی...

اما دریغ.... من باز هم ققنوسم....


پ.ن. من این نوشته رو یک ماه قبل از تولدم نوشتم....اونروز من غرق سکوتی بودم که سالهاست بامنه.... فکر می کردم این دنیای منه اما از اونروز تا الان دنیا یه جورایی شگفت زده ام کرده. نمیدونم داره منو میبره بالا تا با مغز بکوبه زمین یا اینکه این شروع پروازه....اینبار ، امسال میخوام خوشبین باشم....


شبانه

کمی تو کوتاه بیا

سقف رویاهایم

آنقدر هم بلند نیست....




معجزه ی پزشکی 2013

این روزها موضوع حرف مردم هستم!

همه متعجبند

که

چگونه ،

بدون حوا نفس می کشم؟!