جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
رکورد های جهانی
را شکسته ام،
وقتی می بینمت،
و حواسم
پرت می شود...
رویاهای سوخته،
فکر های بی امان،
خاطرات مبهم،
هیچ کجا
دست از سرم بر نمی دارند.
هر جا که باشم،
مثل پرنده گان
فیلم هیچکاک
به
ذهن بی دفاعم،
هجوم می آورند...
قطار می رود،
چمدانت را ببند...
این خطوط ساده
شروع شعر تازه ای نیست!
من دیگر،
بازیچه ی این کلماتی که
تنها رام نام تو می شوند،
نمی شوم؛
اینبار می خواهم بروی
و لبخندت را،
و دستانت را،
و عطرت را
برداری
و با خودت از خواب هایم ببری.
من واژه های تازه می آفرینم،
تا
از بغض هایم،
از کابوس هایم،
از تلخی هایم
بی آنکه از تو نشانی باشد
بگویم ...
هر شب کلمات،
برای از تو گفتن
باهم درگیر می شوند،
بیا دستی بر سر این واژه های بیقرار بکش،
و بگذار
یک شب
به آرامش بخوابم...