ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
این سال ها
در حضور اشک و تنهایی
پاییز زودتر آغاز می شود،
و بهار واژه ای است که دیگر در خوابهایم به زحمت به یاد می آورمش...
تقصیر تو نیست
که وقتی می رفتی،
فراموش کردی در را ببندی
و زمستان از رد گام های تو به خانه ی من رسید....
فرصت کمی برای حرف زدن داریم.
شادی هایم این روزها
حتی
تا زمان چای عصر طول نمی کشد...
کتاب حافظم را خاک گرفته است؛
وقتی که عشق حتی به رویاهایم سر نمی زند
چگونه خواب حافظیه را ببینم؟
حالا اشک هایت را پاک کن،
بگذار برایت از خواب های سپید و
خاطرات سبز دور
قصه ای بگویم..
وقتمان تنگ است...
چیزی به زمان
چای نمانده است....
سلام ازوقتی وبلاگ قبلیتون بسته شدهمش دنبالتون بودم
نمیدونم چراهیچوقت پیداتون نکردم جزامروزک تصادفااسمتونوزدم
به هرحال موفق باشید
دلم براتون تنگ شده بود
ممنونم حدیث عزیز... خوشحالم که بازم می خونیم و خوشحالترم می کنی اگر نظر بدی
لطیف ... :)
:)
سلام
بسیار عالی و جذاب بود مطلب نوشتنت منو یاد یکی از دوستانم میندازه
موفق باشی و همینجور بنویسی
اگر دوست داشتی لینکم کن خبر بده لینکت کنم
به وب سایت منم سری بزن و نظرت رو بگو
با تشکر
ترمه
ممنونم
چقدر خوب بود،مرسی
:)