یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

کابوس

من مرگ خودم را دیدم

اما همه مرا زنده می پنداشتند...

و روی لبانم

لبخندی خشک شده بود،

که نمی دانم از کجا ظاهر شده بود...

...

دیدم که مرا می بینند و نمی بینند.

شاید

هذیان می گویم...

...

فراموش شده ام شاید...

...

سایه ای از من مانده....

...

این روزها

این شب ها

از خودم می ترسم...

دیدم که نفس می کشم

اما مرده ام...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.