این روزها فهمیده ام
این بغض همیشگی را نمی شکنم،
و هر شب به سراغ کابوس هایم میروم
تا فراموش نکنم
سهم من از امید و شادی کوتاه است...
دنیا به جنگ من آمده است
و می دانم
رویاها را برای نرسیدن می سازند...
به سادگی خودم می خندم
که باور دارم در این جنگ
چیزی برای بردن هست؛
حالم خوش نیست
می دانم می گویی فردا روز دیگری است،
اما امشب باد همه چیز را با خود خواهد برد....
دنیای من اول دی به پایان نخواهد رسید،
سالهاست مرده ام
و خواب زندگی می بینم...
تا به خواب هایم پا می گذاری،
تمام جنگ های دنیا پایان می یابد،
و همه ی مردمان آفریقا سیر میشوند
ولی
وقتی نیستی
تمام روزهای من غروب جمعه ای است بارانی...
پس دل دل نکن بانو!
بخاطر مردم دنیا هم شده،
پا از خواب هایم بیرون بگذار،
شاید این همه بغض نشکسته
در دستانت باران شود
و این دنیا جایی برای زندگی...
به صدای تو پناه می برم..
که لا به لای هذیان های شبانه ام می پیچد...
همه ی دلخوشی من
همین خواب ساده است،
- که عطر تو از آن میاید -
من برای تو
به شب کوچ می کنم...
و
به دنبال رد گام هایت
تا انتهای خواب هایم میروم..
هی بانو!
این شب ها
تمام حرف من
اسم توست...
من پنجره ای رو به چشمان تو باز می کنم
حالا که عطر تو نزدیک است
من در های خانه ام را باز گذاشته ام
پس دل دل نکن بانو...
همه ی آن کابوس ها
با خبر آمدنت، کوچ کرده اند
گره این همه بغض خسته از انتظار،
تنها با دستان تو باز میشود...
...
تو فقط چترت را فراموش نکن...
و بیا
نبودنت را فریاد میزنم.
تمام سهم من از تو،
صدایت قبل از بوق پایان است....
هیچ بهانه ای لازم نیست!
هر چه باشد،
میان اینهمه الفبا،
تنها تویی که حرف نداری....
من ترکیب متفاوتی از شمال و جنوبم،
مردی تنها که در اتاقی پر از نوشته،
میان گذشته و آینده غرق می شود.