پر شده ام از این همه تاریکی...
حالا تو هی از باران و کوچه های خیس شعر من بگو
از سیب و هوس،
و من پشت می کنم به هر چه لبخند است
به هر چه آفتاب...
رو می کنم
به شب،
به تمام بغضی
که راه نفسم را بند می آورد...
من حوا کم می آورم...
بانو،چیزی نگو؛
فقط بیا....
غروب جمعه ای بارانی است...
تمام شب
دنبال آرامشی گم کرده،
تمام این گذشته ی خاکستری را
راه رفتم...
من،
همه ی این بغض همیشگی را
مرور کردم
و فهمیدم سالهاست که مرده ام...
سکوت می کنم
اشک دم پنجره ی چشمانم
به انتظار نشسته است...
فکر تو
مثل پا گذاشتن در میدان مینی گم شده
میان رویاهای خاک شده،
برای کابوس هایم
خطرناک است!!
این روزها
بوی نم گرفته ی
خانه ای قدیمی است،
مثل بغض زمزمه ی ترانه ای غمگین
در اتومبیلی که
جاده های خیس
را بی مقصد می رود....
خسته ام!
به خدا،دل من برای
یک لبخند
بی هزار معنا پشت آن
تنگ شده است!
برای یک خواب ساده - بی رویا، بی کابوس -
و حتی یک آغوش بی اشک....
حالا تو هی برایم از اما و اگر ها بگو،
اما به جان خودم قسم!
که از میان قصه ها صدایم می کنند...
بگذارید بروم....
پریشانم بانو!
مثل بادی که میان دو پنجره ی بسته
سرگردان است...
شبیه کلاغ تنهایی هستم
نشسته بر روی شاخ ی خشک درخت کاجی پیر
که
نای آواز کردن هم ندارد....