یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

ناجی

من تمام خنده های جهان را گم کرده ام،

پر شده ام از این همه تاریکی...

حالا تو هی از باران و کوچه های خیس شعر من بگو

از سیب و هوس،

و من پشت می کنم به هر چه لبخند است

به هر چه آفتاب...

رو می کنم

به شب،

به تمام بغضی

که راه نفسم را بند می آورد...

من حوا کم می آورم...

 

بانو،چیزی نگو؛

فقط بیا....

شبانه ( قصه مردی که امشب می میرد)

حس و حال من

غروب جمعه ای بارانی است...

تمام شب

دنبال آرامشی گم کرده،

تمام این گذشته ی خاکستری را

راه رفتم...

من،

همه ی این بغض همیشگی را

مرور کردم

و فهمیدم سالهاست که مرده ام...

 

سکوت می کنم

اشک دم پنجره ی چشمانم

به انتظار نشسته است...

کابوس هایم از تو می ترسند بانو!!

این شب ها،

فکر تو

مثل پا گذاشتن در میدان مینی گم شده

میان رویاهای خاک شده،

برای کابوس هایم

خطرناک است!!

شبانه(نوستالژی)

حس و حال من،

این روزها

بوی نم گرفته ی

خانه ای قدیمی است،

مثل بغض زمزمه ی ترانه ای غمگین

در اتومبیلی که

جاده های خیس

را بی مقصد می رود....

کجاست خانه ی باد؟

از این همه هق هق فرو خورده

خسته ام!

به خدا،دل من برای

یک لبخند

بی هزار معنا پشت آن

تنگ شده است!

برای یک خواب ساده - بی رویا، بی کابوس -

و حتی یک آغوش بی اشک....

حالا تو هی برایم از اما و اگر ها بگو،

اما به جان خودم قسم!

که از میان قصه ها صدایم می کنند...

بگذارید بروم....

پریشانم بانو!

مثل بادی که میان دو پنجره ی بسته

سرگردان است...

شبانه

عجیب است!

با این همه مداد رنگی

تمام شعر های من سیاه نوشته می شود!

یک حس زمستانی

این روزها

شبیه کلاغ تنهایی هستم

نشسته بر روی شاخ ی خشک درخت کاجی پیر

که

نای آواز کردن هم ندارد....