- تا به تو میرسم -
سکوت می کنن
انگار هیچ حرفی
از تو کامل تر نیست...
این روزها در ذهنم همیشه
سکوت واژه است...
حرف هایم را می خورم
مزه ی اشک میدهند و رویاهای سوخته...
به تو که فکر می کنم
بغضم را فرو می دهم،
- همیشه هم در گلویم گیر می کند -
و دلم حال عجیبی می گیرد
مثل خواب پر کابوس
یا شب پر گریه...
سکوت می کنم که
نشنوی....
روز مرگی تمام لحظه های
مرا در آغوش گرفته است
با این حال
تا چشمانم را می بندم
هق هق ثانیه های تنهایی
در اتاقم می پیچد
انگار روز ها
برای کابوس هایم کافی نیست...
مدت هاست
خیال جاده های دور را
- تنها -
سفر می کنم...
کلمات در ذهنم
- تا به تو میرسم -
سکوت می کنن
انگار هیچ حرفی
از تو کامل تر نیست...
این روزها در ذهنم همیشه
سکوت واژه است
این روزها
آنقدر در هوای تو بوده ام
که با هر کس حرف می زنم
از عطر نفس هایم
سراغ تورا از من می گیرند...
هر روز دنیایم کوچکتر می شود
و تنهایی ام بزرگتر
انگار لحظه های آخر رویاهایم است
روز هایم کوتاه شده اند
شب هایم یلدا شده اند
کابوس هایم...
پر شده ام از لبخندهای دروغین
از لحظه های تردید و شک
تلخ تر می شوم
ثانیه به ثانیه
انگار سالهاست که مرده ام ...
سهم من کابوسی شده
از دخترکان غریب گریانی
که بغض مرا اشک می
ریزند.
من سکون سکوت ثانیه ها
را
با صدای ناله هایم در
خواب می شکنم...
در فرار از کابوسم،
در کوچه های بن بست
رویاهایم
من از هر رهگذر بی چهره
نشانی چشمان سرد تورا
می پرسم،
انگار
احساس،
در این لحظه های تلخ
دلنشین
از غربت دستانم
به مرگی شیرین
پناه می برد...
از خواب که برمی خیزم
پرم از شعرهای بی وزن
تکراری بی عشق؛
و اتاقی که در سکوت
خویش
قصه ی مردی را می خواند
که رویاهایش را
فراموش کرده است...