یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

روزهای تاریک ، شب های روشن ...

من بی سرانجامم،

قصه ی این همه کلاغ به خانه نرسیده را باور کن!
در بی پایانی اینهمه 
،هزارتوی افکار
چه فرقی می کند،
بغض واژه ها را از من پنهان کنی یا نه،
یا خواب هایم را ورق می زنی 
تا از فصل
این همه انتظار بی کابوس بگذری...
بی خیال!
بی خیال این همه اما و اگر ؛
بیا
تا برایت از کوچه ی همیشه بارانی شعر هایم
و
ترس  نبودنت 
بگویم،
از آرزوهای رفته بر باد
و 
از شاعری
که تمامی سنگ فرش های این شهر غریب
واژه واژه ی گام هایش را می شناسند...
خوابم می آید،
بیا برایم 
از بی قراری اینهمه قرار بی دیدار،
از لحظه و حال و امروز
از دلتنگی و عشق
قصه بگو...
می ترسم بانو!
آینده
حتی در فنجان های قهوه
و میان کارت های تاروت
با من نیست...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.