یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

این روزها

این روزها، وقتی به بیشتر دوستان کودکی و دبیرستان و دانشگاهم  بر میخورم می بینم زندگیشون رو رواله با کار خوب و زن و بچه و زندگی که شکل گرفته و من؟ تنها چسبیدم به شعرهام و تجربه هام...
من قبلا به سرنوشت اعتقاد داشتم... وقتی تو خیابون، اتوبوس، کافی شاپی می دیدم یه دختری نشسته داره کتاب مورد علاقمو می خونه و زیر لب آهنگی که مدت هاست تو ذهنم تکرار میشه رو میخونه، یه دفعه فکر می کردم: واااااااااااوووو، این می تونه دختر رویاهام باشه. بانو،یگانه ترین ... اما این روزها یک لبخند تلخ می زنم و رد میشم.... این ربطی به شلوغی زندگی و کار و بزرگ شدن و واقع گرا تر شدن نداره... من از باور داشتن دست برداشتم. منظورم افسردگی و این جور چیزا نیست. فقط هر روز، هرروز کمی از باورم از ایمانم کمتر میشه. کمی کمتر و کمتر و کمتر... و این افتضاحه...
نظرات 1 + ارسال نظر
شیما شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 14:27

ba adam kari mikonan k dg hich chiz jazabeye sabegho nadare ... dark mikonam...

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.