این روزها، وقتی به بیشتر دوستان کودکی و دبیرستان و دانشگاهم بر میخورم می بینم زندگیشون رو رواله با کار خوب و زن و بچه و زندگی که شکل گرفته و من؟ تنها چسبیدم به شعرهام و تجربه هام...
من قبلا به سرنوشت اعتقاد داشتم... وقتی تو خیابون، اتوبوس، کافی شاپی می دیدم یه دختری نشسته داره کتاب مورد علاقمو می خونه و زیر لب آهنگی که مدت هاست تو ذهنم تکرار میشه رو میخونه، یه دفعه فکر می کردم: واااااااااااوووو، این می تونه دختر رویاهام باشه. بانو،یگانه ترین ... اما این روزها یک لبخند تلخ می زنم و رد میشم.... این ربطی به شلوغی زندگی و کار و بزرگ شدن و واقع گرا تر شدن نداره... من از باور داشتن دست برداشتم. منظورم افسردگی و این جور چیزا نیست. فقط هر روز، هرروز کمی از باورم از ایمانم کمتر میشه. کمی کمتر و کمتر و کمتر... و این افتضاحه...
ba adam kari mikonan k dg hich chiz jazabeye sabegho nadare ... dark mikonam...
:)