میان این همه خراش خاطره
از رد محو خیال تو
بغضم گرفته است...
انگار این لحظه های سکوت میان ما
هجوم تمام حرف های ناگفته ی من است..
در غربت مدام دستانم،
این همه دوری از تو
احتمال طولانی یک گریه بلند است.
تنها رنگ تو در رویاهایم
باقی می ماند...
رنگ ملایم یک بوسه ی ناگهانی
یا یک حس آرام آبی در آغوش تو...
من نه شاعرم
نه عاشق
کودکی تنهایم
که در بازی کلمات،گم شده است
من،حودم را
لا به لای قهقه بغض همیشگی ام
و هق هق شادی دروغینم
جا گذاشته ام...
انگار
این لحظه های شاعری
تنها
فریاد بلند عاشقی است
رو به باد
ثانیه انگار توقف می کندتا لحظه ی ظهور تو
دنیایم سکوت می شود
و تنها صدای گام های تو می آید
.تا قیامت چشمان تو آغاز میشود
می فهمم
بهشت روی همین زمین است
جایی حوالی لبان سرخت...
که دیگر حتی رویایت
گذارش به ذهن مشوشم نمی
رسد.
تو لحظه به لحظه دور می
شوی
و نگاهت
حوالی قلبم نمی افتد
که با صدای گامهایت به
سکوت می رسد..
تو از من گذر می کنی و
من به جای قدم هایت
بوسه می زنم...
تقصیر تو نیست...
می دانم...
و بغضی عجیب
دربرم می گیرد...