چه سرد و خالی و گنگم.
انگار
از غربت دستانم
به غیبت تو می رسم
و از غیبتت
- در حادثه ی آغوش و بوسه -
به تنهایی .
و چقدر این لحظه های
رویا
بی تو تاریکند.
چقدر این خیال خالی
هوای تو دارد...
در کوچه پس کوچه های
شهر می پیچد
زمین
منتظر اشک هایم می شود.
عاشق تر می شوم و
تو انگار نه انگار
که دستانم از اینهمه تو
خالی است
پنجره های نگاهت
رو به من مسدود است
انگار نمی بینیم...
شاید درهای رابطه بسته
باشد
اما
از دیوار دلت بالا می
روم...
چه لبریزم از تو
در این لحظه های رویا و
خیال
انگار از پستو های
خاطراتم
بیرون میایی
و چشمانم را با دستان
سبزت می گیری
و می خندی...
و هوای دلم پر می شود
از
عطرت...
چقدر این رویا آبی است
چقدر چشمان تو نزدیک
است...
آبستن حسی عجیب میشوم
یادت به ذهنم پا می
کوبد،
به دل آشوبی دلنشین
دچار میشوم.
ای کاش شرم اجازه میداد
سکوتم را بشکنم.
فریاد قلبم را فرو می
خورم،
درد می کشم از حرفهای
نگفتنی...
و شعر تو
از من متولد می شود...
که روزهایم از شب
تاریکترند،
خنده های تو
خیال مرا روشن می کند.
با دستانت
تنهاییم را پایان بده
مرا ببر تا
اوج کشف شادمانی بی
دریغ؛
زیرا،
در تلخی بی پایان ثانیه
هایم
تنها
چشمان تو
بهانه ی لبخند من شده
اند....