یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی
یک شاعرانه ی آرام

یک شاعرانه ی آرام

جایی برای دل نوشت ها و شاعرانه هایم با کمی دیوانگی

تو حرف نداری بانو!

در الفبای فارسی

و حتی تمامی زبان های دنیا،

برای گفتن از تو

همیشه چیزی مثل یک حرف کم است.

شبانه ای سرد و تلخ برای مردی که از خواب می ترسد...

هر شب

بعد کابوس های سیاه همیشگی

در بی خوابی دم صبح،

کلمات را هی قی می کنم،

تا این بغض همیشگی باران شود

- که نمی شود-

و سیگار پشت سیگار

که شاید بوی گند اینهمه خیال پوسیده

از سرم دور شود

- که نمی شود -

و این شعر از استفراغ واژه و خاکستر اشک

در من متولد میشود...

شب ها،

در آغوش تنهایی ام می خوابم

و صبح ها

چیزی که باقی می ماند

فقط بالشی خیس و تلنبار سیگار و کاغذی خط خطی

و انتظار شبی دیگر است...

تا شیرین ی نگاه تو هست،من کوه کن ترین انسان ها هستم...

میان اضطراب این خواب های شبانه

و مشت گره خورده ی این بغض همیشگی،

تنها دستان تو می تواند

ناجی من

میان کابوس های دائمم شوند....

و چشمان تو

که

مرا - فرهاد گونه - وا می دارد،

از میان این همه واژه ی سنگی،

تندیس شعری بسرایم

که نقش همیشگی تو در آن پیدا باشد...

شعری کوتاهی به نام من

شعر های من

جایی است برای شکستن بغض همیشگیم

و گاهی رویای یک عاشقانه ی آرام ....

و بانو....(آه بانو)...

که حوالی این خواب های بارانی...

سالهاست که بدنبالش

می گردم 

 هنوز که هنوز است

ندیده به او ایمان دارم...

***

من

پیچیده ترین کابوس ها و رویاهایم را

با ساده ترین کلمات تصویر می کنم...

و

میان اینهمه جنون زندگی وار،

این کلمات ساده

بازیچه ی کودکی هستند،

که از آدم و عشق و زندگی و زخم و کابوس و تنهایی می ترسد...

ساعت را نگاه دار تا لحظه ی عزیمت تو ناگزیر نشود....

گاهی آرزو می کنم کاش میشد

لحظه را نگاه داشت؛

مثلا این دقیقه ی آخر قبل از رفتنت،

و ما هی به ساعت نگاه کنیم

و تو لبخند بزنی که هنوز وقت هست،حرف بزن...

گاهی آرزو می کنم

که کاش میشد

در لحظه ی آخر قبل جدایی

بی هراس از افسر و مامور و مردم

زمان آنجا می ایستاد...

در لحظه ای که لبانم طعم لبانت را می گرفت...

کاش میشد....

 

لبخند می زنی،می گویی: هنوز وقت هست،باز بگو...

ترس

از این همه شادی گمشده،

سهم من

بغض کودکانه ای است

که دیگر

حتی به لبخند هم می شکند.

من از این همه تنهایی رو به سکوت،

از این همه خیال رو به کابوس

می ترسم.

آنقدر در خواب هایم

بن بست عاشقانه دیده ام

که دیگر دست های کسی

را باور نمی کنم.

حال من دیگر خوب نیست

حتی همین سلام ساده هم

مرا به اشک می رساند....

تبعید

من به جرم خویشتن بودن،

به تبعیدی دائمی

در کابوس هایم،

محکوم شدم.

پر از تنهایی و

درد و حسرت،

من می توانستم،

-باور کن که می توانستم-

اما

خودم را انکار نکردم.

و عشق را،

و بانو را...

هه!حالا بخند!

اما

شاید

من

آخرین بازمانده ی مردمی هستم

که رویا را باور دارند.

حالا تنهایی مرا می فهمی؟

بر پشت زندگیم

بغض،

رد عمیق زخمی به یادگار گذاشته است،

که شب ها در تبعیدگاهم

سر باز می کند.