بیا
لا به لای این همه واژه ی پر معنی
دنبال جایی برای شب گریه های تنهایی بگردیم.
من خستگی هایم را حوالی واژه ی "تو" جا می گذرم،
تو خنده هایت را به "ما" بسپار.
بی خیال این حرف ها،
برایم بگو
برای اینکه میم اول اسمم
به آخر نام تو بچسبد
چقدر دیگر باید شعر بگویم؟
یک نگاه
دو لبخند
سه حرف...
قصه اغاز شد..
نگاهم می کنی.
و شعله ای در چشمانم
روشن می شود.
پلک هایم را می بندم.
و دخیل آرزوهایم را
به انگشتان تو می بندم.....
در سرم،
کلاغ های
پایانی قصه های بی پایان،
خانه شان را طلب می کنند.
بر لبانم
واژه ها
پا به پا می کنند
از اضطراب شعرهای
نیامده...
در دلم اما
غمی عجیب
حکمرانی می کند...
گاهی،
پر میشوم
از واژه و سکوت
از اشک و لبخند
از همین تناقض های ساده ی همیشگی!
از خودم به خودم فرار میکنم...
خسته ام!
می خواهم بروم،
می خواهم بمانم
نمی دانم!
چشمانم را می بندم
دنیا خاموش می شود
صدا ها نه...
در من
شاعری
واژه ها را نفس می کشد
اما سالهاست
عاشق سکوت شده است....