این روزها
حس چریک پیری را دارم،
خسته و تنها ،
تکیه داده بر دیوار خاطرات ،
مرگ را صدا می کند...
با آن ابلیس نگاهت،
وسوسه ی چیدن سیب سرخ ،
از لبانت همیشه با من است....
هرچه باشد
من از نوادگان آدمم!
اما این بار
بوسه ای بده،
تا به بهشت برگردم...
زیبایی تعریف پیچیده ای دارد
ترکیبی از پیچش اندام توست
با خرمن موهایت
و
لب های سرخت
و چشمانِ ...
نه! این خطوط ساده لوح را فراموش کن
از نو می نویسم
زیبایی تعریف ساده ای دارد
چشمانِ تو ....
می خندی.
جهان آنقدر روشن میشود
که انگار
پیش از این،
خورشید پس نقاب کسوف
حجاب کرده بود....
من با پلک های بسته
چشم به راه تو می مانم،
حالا که از خواب هایم بیرون نمیایی...
با خودت نمی گویی
با اینهمه بغض خسته،
چگونه جواب یک قصیده واژه ی منتظر را بدهم؟
با خودت فکر نمی کنی؟
فکر نمی کنی
با این همه لبخند ماسیده بر لب
چه کنم؟
با این همه اشک نریخته....
حالا باز هم نیا...
باز هم به انتظارم بگذار...
نمی دانی که،
غروب جمعه ها
جای خالی توست
و هر روزم
غروب جمعه ای بی حوصله از واژه....