تنهایم،
آسمان باز بارانی است،
غروب جمعه هم نزدیک است،
گمانم روز
مرگ بغض من
فرا رسیده است...
این روزها
حس دن کیشوتی
را دارم،
سوار بر اسبی چوبی
که حتی سانچو پانزا هم
تنهایش گذاشته است...
غروب جمعه است،
و ساعت،
به وقت نیامدنت
گم شده است....
همین برای یک شعر غمگین کافی است....
شعرم
را که می خوانی،
واژه ها از لذت به خود می لرزند.
بیخود نیست این همه
پر از شعر های عاشقانه ام!
این حروف یی قرار،
برای لمس لبانت،
هر بار به یک شکل
باهم
ترکیب می شوند...
می دانی
چقدر سخت است
همیشه بدهکار واژه ها باشی؟
این همه
ترکیب ادبی ناقص
بر سرت هوار شود
و تونباشی
تا اینهمه شعر عاشقانه
ناقص شوند؟
چقدر در به در
خیال و خواب شوم
دنبال گمانی از عطرت؟
تا کی می خواهی
شاعر ترانه های منتظر باشم؟
بخدا بس است !
همین شب ها
به سیم آخر می زنم
و دیگر نمیخوابم
می خواهی چه کار کنی؟
ببری شکایتم را به هق هق بی بهانه؟
نمیدانی
این همه بغض نشکستنی در صف هستند؟
بخدا یکی از این روزها
شاعری را کنار میگذارم
حالا تو هی نیا..،
و من لا به لای واژه ها سرگردانم!
سرگردانم
تا بیایی
و دستم را بگیری
و پا به پایم
بیایی به آنسوی کابوس ها
آنور تنهایی ...
من این روزها
پر از کلمات بدم،
پر از بی حوصلگی های مدام،
پر از اشک های غروب جمعه های همیشه،
و دست و دلم به هیچ نمی رود
حتی به همین شعر!
آخر
چقدر دست دست می کتی بانو!
بیا...
تو را به خدا قسم
فقط بیا...
و با خودت
تنها
یک آغوش برای گریه،
دو گوش برای شنیدن،
و هزار بوسه برای عشق بیاور...
پرم از
واژه های گم شده و منتظر...
کجایی؟