روبروی جایی که
با مدادم قرمزم نوشته
ام
راز کوچک دوست داشتنی
ام...
تو اما مرا خط بزن
از تنهایی
از غم
از کابوس های شبانه...
برای همیشه بخوابم
یا
در روزی از این روزهای
پر مرگ
برای همیشه سکوت کنم...
این تکرار همیشگی رفتن
شاید
لحظه ای به پایان برسد.
و یا این بغض سنگی
لعنتی
روزی بشکند...
شاید دوباره کودک شوم
شاید دوباره آغاز شوم...
این روزها
با تمام خوب بودنم
چقدر تلخم
چقدر پوچم ....
انگار سبک ترم
می توانم خودم را بزنم
به بیخیالی
و به کابوس هایم بگویم:
- مشترک مورد نظر در دسترس نمی باش -
انگار شبها کوتاهتر شده
اند
و روزها روشن تر
- حتی یکبار آخر فیلم،اینگرید برگمان، کنار همفری
بوگارت ماند-
گاهی فکر می کنم
خواب هستم
و هی می ترسم کسی مرا
بیدار کند...
این روزها بهانه ی خنده
هایم
بیشتر شده اند
دوستانم می گویند
حالت انگار خوب است
و من لبخند می زنم
این روزها
رویاهایم
بلند،پرواز می کنند.
و من هی خیال می بافم...
این روزها دوباره
کودک شده ام انگار...
در دوردست ها کسی هست
که مرا به نام کوچک می
خواند
و وقتی در آعوشم آرام
می گیرد
من راز خلقت را درک می
کنم
در دوردست ها دخترکی با
آن موهای پریشان در باد
منتظر من است
کسی که
بی آنکه واژه ها به
زحمت بیافتند
مرا می فهمد...
و من با کشف طعم بوسه
اش
بهشت را فتح می کنم....
از اوج نگاهت به
ثانیه های پر از سکوت،
تا لحظه های سرد بی کسی
سقوط می کنم
انگار در میان باد
ایستاده ام
و تو را فریاد می زنم.
در بن بست نگاه تلخم
کابوس هایم آغاز می شود.
بغض همیشگی ام را می
شکنم
تا نشکنم.
با این بال های شکسته
محکوم به سقوطم....
که من و تنهایی
برادریم
یا اینکه سایه ی من
روی زمین است
و تا آخر عمر با من
می آید...
می دانم وقتی ناپدید می
شود
همین اطراف دلم می چرخد
تا شبی، روزی
به من برگردد...