حس عجیب مرگی لطیف با من است...
نمی دانم در این ثانیه
های آرام،
زنها
چرا اینهمه زیبا شده
اند
یا ماه اینهمه درخشان
اینهمه بوی گل چرا در
هوا پیچیده است؟
گمانم مرگ آنقدر ها هم
بد نیست!!
مانند طعم دلنشین یک
شکلات تلخ...
روزی یا شبی؛
شعری که از زخم هایم
بگوید
از اشک هایم
اما از تو در آن نشانی
نباشد...
شعری از تنهایی
از سیاهی شب هایم
از نگاه منتظرم...
شعری که بشکند بغض
همیشگی ام را
بی آنکه از تو بگویم .
شبی یا روزی
شعری عاشقانه خواهم
نوشت
بی تو
بی عشق....
جای تو را در شعرم خالی گذاشته ام
انگار که به سفر رفته
ای
و این روزها
با عطر جاده و باد بر
خواهی گشت
یا
هر که از من حال تو را
می پرسد
می گویم:«رفته است
شقایق بچیند
سر راهتان او را
با آن دامن سرخ بلند
و چشمانی گرم ندیدید؟»
خواب هایم هم خالی شده
اند
از تو
دیگر به یاد نمی آورم
چشمانت می خندیدند یا
لبانت؟
انگار به خواب دیگری
کوچ کرده ای....
و من این همه بی تو،
میان سیگارها و اشکهایم
شعری می نویسم...
بی نام تو....
ستایشگر تاریکی شبهایی
هستم
که اشک هایم را در خود
به یادگار نگه داشته
است
من،
روزهایی را به یاد می
آورم
که دستانم
نوازشگر بغض همیشگی ام
بودند
که نشکند
که نبینند
که...
من،
می دانم
که باور به حقیقت رسیدن
رویا
تنها رویایی دیگر است
و دروغی بزرگ که
من،
دوباره خواهم خندید
دوباره کودک خواهم بود
دوباره عاشق....
من....
که حتی زمزمه ی نامت
بغض همیشگی ام را
میشکند
گاهی دلم آنقدر پر
میشود
که خاطرات تورا در
آغوش می گیرم
و چشمانم هی خیس میشوند...
از نبودنت...
.
.
.
گاهی
.
.
.
گاهی
.
.
.
همیشه...