سکوتم را نمی شکنم
حتی برای زمزمه کردن
نام تو
حتی اگر بیایی
روبرویم بایستی
وبا آن چشمان درشت به
من خیره شوی
و باد در گیسوانت بدود
و عطر تن داغت را
بیاورد
نه!نمی شکنم سکوتم را
حتی برای نگاهت
که بغضی عزیز در آن موج
می زند
می شکنم اما
سکوتم را نمی شکنم
می دانم،این رویا هم
پایانی دارد
می دانم....
دیگر در آغاز به بی
پایانی عشق امید ندارم
تنها سکوت می کنم
تا روزهای تاریک بگذرد
سکوتم را حتی برای
مرگ نمی شکنم...
می میرم اما سکوتم را
نمی شکنم...
چیزی را در من جا
گذاشته ای
که نام تو در ذهنم هی
زنگ می زند
و قلبم با هر خاطره ای
از تو تنگ می شود
یا نگاهم که...
چیزی درمن جا گذاشته ای
حتما،
که شب،پر از رویای تو
و روز که پر از حسرت
شده...
شاید،
من،گم شده ام در رویای
تو
یا شاید در کابوسی
گرفتار شده ام
نمی دانم
اما تو،حتما،
چیزی را در من جا
گذاشته ای....
یا
می روم
روزی
ازتنهایی خویش
یا بغضی که مونسم است
-در تمام لحظات تکراری بودنم-
می روم
یا
می میرم
شاید
در یکی از این شبها
که آواز سکوتم
بغض همه ی جیرجیرکها را
شکسته است...
می روم یا می میرم؟
نمی دانم!!!
این شک در شب من ادامه
خواهد داشت...
دختری
مثل همه ی دخترکان زمین
اما
نه می شناسمش
نه حرف می زند
تنها صدای گامهایش را
میشنوم
که در خوابهای سرگردانم
می دود
دخترکی است بی چهره،بی
صدا
.
.
.
و من عاشق دخترک
رویاهایم شده ام
و بوسه های تابستانی تو
دلم آغوشی در آغوش تو
می خواهد
چند پچ پچ عاشقانه
و خواب...