ریاضی من
بسیار ساده است!
یک به علاوه یک
یا حتی
یک به اضافه ی هفتاد و سه میلیون نفر،
بدون تو،
یک منِ تنهای ساده است....
از چهار راه ولیعصرتا تجریش،
تاریخ مان را قدم می زنم...
تو نیستی
و
این روزها جغرافیا مهم تر است
من دربندم،
تو آزادی....
هر چقدر می خواهی
کف دستم را ببین،
این خطوط بهم پیچیدهراه به جایی نمی برند!
دستم رو تر از این حرف هاست....
پیشانیم را بخوان....
،از جایی که هستم
تا جنون فاصله ای نیست؛
وقتی
هوا اینقدر دو نفره است
و من اینقدر تنها
و باید هر روز از
ولیعصر برگ ریز
عبور کنم.
- کاش فقط همین بود
این شب ها به درختان رنگ نارنجی پاشیده اند-
هی روزگار عجیب....
به خدا
گاهی فاصله ی دو بغضم
آنقدر کم می شود
که نفس کم می آورم....
می خندم...
می گریم...
باید ادبیاتم را عوض کنم!
از تکرار این فعل های مفرد خسته ام!
سهم من،
از آوار واژه های تنها
فقط احتمال شکستن یک بغض طولانی در یک شعر کوتاه است.
حالا برایم بگو،
تا یک حال ساده ی جمع اول شخص
چقدر راه مانده است؟
برایم بگو
صدای ضربان گام های تنهاییم را
روی پوست برگ گرفته ی خیابان های شهر می شنوی؟
بگو برایم،
تا پایان فصل تردید
تا آغاز فصل باران
چقدر بغض،
چقدر هق هق فروخورده میان بالشم
باقی مانده است؟
به خدا
گاهی
فقط می خواهم
خسته از سنگینی هرچه امید و آرزو و آدمی
تکیه داده بر دیوار خاطرات
ایستاده بمیرم....