پاییز نزدیک است
و من رو به ابرهای بارانزا مهاجرت می کنم
اینجا جایی برای دل دل واژه های پر بغض نیست
من اما زاده ی شاعرانه ترین اندوه تنهایی آدمیم
وقت تنگ است
باید بروم
جاده های بی مقصد صدایم میزنند
رد اشک هایم را بگیری
درست میرسی
به چشمان سرخی که
هر شب تا صبح
در خواب می بارند
و هر صبح تا شب
بغضی تلخ را
با لبخند فریب می دهند..
رد اشک هایم را که بگیری
جای دوری نمی روی
من را میابی پاها در آغوش سینه
تکیه داده به دیوار تنهایی
تمرین مرگ می کنم....
دیگر بس است
نباید بگذارم کسی بفهمد.
باید غمم را لا به لای واژه ها پنهان کنم
مثلا به جای بغض بنویسم لبخند
به جای اشک
بگویم شادی
رویا را به جای کابوس
امید را به جای ترس
و ....
ولی تنهایی را چه کنم؟
وقتی این همه نیستی
حق بده سیگاری بگیرانم
و حق بده
لابه لای سرفه های خشکم
خش خش تکه پاره های شعر های نگفته ام بیاید
هر چه باشد
تمام ریه ام پر است از هوای نبودنت...
وقتی این همه نیامدنت بر سرم آوار میشود
حق بده
کز کنم گوشه ی خواب هایم
و بغضم بشکند
و هر صبح بالشم
طعم شوری دریایی دور را بدهد.
وقتی این همه آواز عاشقانه هست
که مرا به رویا ببرد
جایی برای کار و زندگی نمی ماند،
حق بده سرگردان خیابان های شهر های بارانی باشم...