وقتی به تو فکر می کنم
فصل باران های موسمی
آغاز می شود،
و هزاران هزارنهنگ سیاه پوش
به خاک می نشینند
و تو بی خبر
از این همه اتفاق
با لبخندت
دنیای دیگری را
آفتابی می کنی...
دلم گرفته ،
و دستانت
برای باز کردن این گره ی کور
چه دور.
آسمان روشن
اما
برای آمدنت،
چه دیر
اجازه بده ،
فقط این بار
در این شعر
تنها از خودم بگویم...
هرچه باشد،
هوا برای حرف زدن از تو
بیش از اندازه بارانی است.
پ.ن. شعر مشترک نیلوفر ثانی عزیز و من ... ممنونم ازش واقعا.
بانوی من،
این روزه ی سکوت کهنه
به نو شدن دیدارمان
می شکند.
رمضان انتظارم
با رویتت
پایان خواهد یافت،
ماه شوالم...
بدون نام تو،
زخم های شعرم
از تسکین سرباز می زنند،
و من
به همین سادگی
رگ واژه ها را باز می گذارم
و تکیه می دهم به دیوار خاطرات
و مرور می کنم
روزهای انتظار
و بغض
و تنهایی را ...
هی... بانو!
این کلمات،
نفس های آخر را می کشند!
به من رحم کن،
و حالا که
بوی الرحمن این شعر بلند شده است،
فقط بیا و
پایان همه چیز باش....
در من،
مَردی،
استخوان سنگینی سرد سکوتش را
با آغوش گرم تو،
سبک می کند.
در من،
زنی،
آواز شکستن یک بغض طولانی را
بر شانه های توسر می دهد.
در من،
کودکی،
از کابوس های شبانه
به لالایی صدای جادویی تو
پناه می برد.
در من،
مَردی،
زنی،
کودکی،
در من یک خانواده،
تو را صدا می کنند....